سه اپیزود از زندگی “شادی امین “
شادی امین، نویسنده، پژوهش گر، فعال حقوق زنان و همجنسگراهاست.او بنیان گذار سازمان عدالت برای ایران، همراه شادی صدر و همینطور سازمان شش رنگ (شبکه لزبین ها و ترنس جندرهای ایرانی) است.
اپیزود یک:
شادی
شادی به خیالم یعنی: لحظهای که عدد ۶۰ و ۶۷ رو مغزت راه نره. شادی یعنی وقتی داری عاشق میشی و با عجله لباسهات رو امتحان میکنی تا “قشنگترین پیرهنت رو تنت کنی”. شادی یعنی گوش کردن به صدای “پسرت” وقتی کنارت خوابیده. شادی یعنی روزی که خبر “بد” نیاد. به همین سادگی. من به شادیهای کوچیک دنیا دل میبندم. یاد گرفتم شادیهای بزرگ، کمتر نصیب نسل من میشه. با دست نوزادی که موهام رو بیاختیار میکشه و آهم رو در میاره و نوازش دست عاشقی که بر گردنم کشیده میشه، با هر دو میتونم سراپا غرق شادی و لذت بشم.
بوی قرمه سبزی و خورش بادمجون از خونه دوستی که برای انجام کاری مهمونش هستم میتونه به اندازۀ خبر یک آکسیون موفق خوشحالم کنه.
شادی امین رو راحت میشه شاد کرد. با یک فشار دست مهربون یا یک نگاه. یا با آوردن یک کافهلاتۀ خوب تو رختخواب، یا با یک طنز در مورد کارهای خودش وخندیدن به اخلاق و رفتارهای تیپیکش. مثلا از شکمو بودنش یا علاقۀ وافرش به وسایل تکنیکی یا عشقش به رانندگی و ایراد گرفتنش از دستپخت همه… و یا حساسیتش در مورد سن واقعیش.
من وقتی میخوام معرکه بگیرم و در یک میهمانی جماعت رو بخندونم، از شوخی در مورد خودم شروع میکنم و خندۀ دوستام شادم میکنه. طعم شیرین این لحظات گاه تا روزها زیر زبونم میمونه و شادیم وقتی تکمیل میشه که کسی از آدمهای اون مهمونی، چند ماه بعد بهم بگه، اون شب اونقدر خوش گذشت که تا چند روز تا یاد تعریفها و حرفهات میافتادم با خودم عین دیوونهها میخندیدم!
آره شادی امین بدون خندیدن، این همه سال رو در تبعید و به دور از عزیزان و خانوادهاش نمیتونست تحمل کنه. من کودک درونم از صبح که از زور خواب یک چشمی بیدار میشم تا تمام خواب از دریچۀ چشمهام فرار نکنه، بیداره… تازه با هر دو چشمش. کودک درون من قصد بزرگ شدن نداره. چرا بشه اصلا؟
اسم کوچیکم رو دوست دارم. فامیلم هم (امین) حرف نداره. برا ایرونیها باعث جلب اعتماده و سر مرزها باعث سلب اعتماد و ساعتها ماندن در امیگریشن آفیس. نمیدونم اسم آدمها هم روی خصوصیاتشون تاًثیر داره یا نه؟ ولی وقتی آدم اسمش شادیِ، دیگه نمیاد هر بار که شاد هست، به اسمش فکر کنه. برا همین من شادی رو از اسمم نمیگیرم. یعنی میدونید، این جملۀ چارلی چاپلین سالهاست ملکه ذهنم هست: “هر روزِ بدون خنده، یک روز از دست رفته است.” و من متاسفانه از این روزها بسیار داشتهام. جای اون روزها در اپیزود بعدیست.
اپیزود دو:
غم
غم هایم را با کسانی شریک میشوم که شادیهایم را سهیم میشوم. من خیلی زود با ناملایمات زندگی اجتماعی و سیاسی روبرو شدم. کودکیِ آزاد و آسوده خاطری داشتم، اما موج انقلاب، نوجوانیام را دچار تکانهای جدی تا مرز نابودی کرد و گریزِ ناگزیر من چارهٔ زنده ماندنم شد. شادیهایم تا سالها در سایۀ مرگ و زندان و جدایی و از دست دادن عزیزانم پنهان بودند. شادی امینِ ناراضی، حالا دیگر خشمگین هم بود، آنقدر جوان بودم که حتی نمیفهمیدم چرا زندگی اینچنین بیرحم است. آن زمستان کذایی را که از پس دو تابستان خونین میگذراندم با شعرهای حمید مصدق تاب آوردم…
“من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها میبینم،
و ندایی که به من میگوید:
” گر چه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است ”
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن میبیند
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا میچیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینهٔ صبح تو را میبیند”
و این چنین بود که شکست چهرۀ کریه خود را برای اولین بار، به عریانی در مقابل چشمان نوجوان و بیتجربهام به نمایش گذاشت و قهقههای سر داد.
صدای این قهقهه با صدای هق هق مادرم و مداد برادرم بر دفتر مشقش و صدای ورق خوردن روزنامۀ بزرگی که “اطلاعاتِ” مرگ میداد و نام مجید را در خود داشت، با هم آمیخته بود. این صداها سالها خواب از چشمانم، آرامش از زندگیم و خنده از لبانم ربوده بود. برای همین است که در هیچ تعطیلی و استراحتی از مبارزه و کار، بر نمیتابم. هنوز کار دارم. برای درک این جهان و بیعدالتیهایش هنوز کاربسیار دارم. حکایت چگونه کار کردنم در اپیزود بعدی ست.
اپیزود سه:
وقتی جدی هستم و کار میکنم، اسم و فامیلم یادم میره. میشم یک کنشگری که دنبال طلبش میره. فکر میکنم برای همۀ اون کسان و چیزهایی که از دست دادم دارم مینویسم و میخونم و تلاش میکنم. آرامش سرم نمیشه. برای به پایان بردن کارم از همۀ لذتهای دیگه میگذرم.
و وقتی کارم خوب تموم میشه، لذت دنیا رو تجربه میکنم. مخصوصاً وقتی حس کنم کارم بازتاب داشته و تونسته به گوش اونهایی که باید، برسه. معمولاً جلوی آینه به خودم نگاه میکنم. لبخندی میزنم و به خودم میگم: آفرین شادی امین! و بعد به آلمانی میگمWeiter so!
و این تشویقهای کوچک، موتور محرکهام در زندگیست. رضایتی که کمتر گذاشتم تبدیل به رضایت از “خود” بشه. در بین اطرافیانم به “ناراضی” شهرت دارم. چون خیلی وقتها انگشت نقدم، رو به خودم است. چیزی که بیرونیها کمتر میتونن ببینند. ولی وقتی از حاصل کارم رضایت دارم، نشونش میدم. برام جزئی از به پایان بردن وظیفه هامِ. مثل نوشتن این سطور. نمیدونم آخرش دچار حالت اپیزودیک میشم یا اپیزود دو. شما چی میگین؟
منبع: تابلو
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.