شما تلخی زندگی بدون نور را میفهمید؟
من زودتر رسیده بودم، هیجان داشتم خیلی.
رفتم و در تراس کافه نشستم و سیگاری روشن کردم.
تلفنم را باز کردم و پیغام دادم «من رسیدم و تراس کافه نشستهام» بلافاصله جواب داد «من هم کافه هستم» او هم زودتر آمده بود.
چند ثانیه بعد با پیراهن سبز و شلوار مشکی رو به روی میزی که نشسته بودم ایستاده بود. بلند شدم دست دادم و نشستیم. کمی خجالت میکشید از مدل خندیدنش و چشمهایش معلوم بود. روز بعدش از همکار روانشناسم پرسیدم، آیا به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟ خندید و گفت نترس من هم در نگاه اول عاشق شدم. فردای آن روز دوباره همدیگر را دیدم و دوباره و دوباره و دوباره… ۳ سال کنار هم زندگی کردیم.
آشپزی و اتو کردن لباسها بیشتر با من بود، آشپزخانه را دوست داشتم اما علاقهای به ظرف شستن و مدیریت مالی نداشتم که میماند برای او. تقسیم کار عدالانه و برایری برای من مهم بود چه در زندگی خصوصی چه در جامعه. معتقد بودم باید مفاهیمی مثل عدالت، برابری و آزادی با تمرین یاد گرفته شود. گناهی نداشتیم در خانواده و جامعه یاد نداده بودند اما اگر بزرگ که شدیم یاد نمیگرفتیم این دیگر تقصیر ما بود. ما یاد گرفتیم وقتی عصبانی هستیم صدایمان را برای هم بلند نکنیم، به حریم شخصی هم احترام بگذاریم، به جای محدود کردن همدیگر به پیشرفت هم کمک کنیم.
من با تشویقهای او شروع به تحصیل دوباره کردم، او با تشویقهای من پروژههای جدید گرفت. زندگی خصوصی برای من از جنبهی اجتماعی مهمتر بود. معتقدم بودم محکوم شدن به چهاردیواری خانه و خودسانسوری یعنی زندانی کردن عدالت، برابری و آزادی. ما که محکوم میشدیم انگار واژهها هم با ما محبوس میشدند. من از حقوق خودم از حقوق خودمان میتوانستم بگذرم اما اگر عدالت، برابری و آزادی زندانی میشد جانهای زیادی قربانی نبود این مفاهیم میشدند. هم او هم من دیده بودیم که چطور حق زندگی از انسانها گرفته میشود. بحث ما بر سر چگونه زیستن و کیفیت زندگی نبود بحث ما بر سر خودِ خودِ زندگی بود.
ما تلخی روزهایی که در هوای بهاری مجبور به کشیدن پردههای خانهمان بودیم تا کسی ما را در حالی که همدیگر را در آغوش کشیدهایم نبیند را میدانستیم، شما چه؟ شما تلخی زندگی بدون نور را میفهمید؟ ما تصمیم گرفته بودیم پردههای خانههایمان را کنار بزنیم و پنجرههای خانهمان را باز کنیم، چرا که نوری که میتابید نه تنها خانهی ما را که خانهی کسانی را روشن میکرد که بوی «کثافت» از در و دیوار افکارشان بالا میرفت. ما نیاز داشتیم به هر قیمتی که شده دست منجی و مردسالارانهی «آقایون» را از زندگی عزیزانمان برداریم. برای این نیاز داشتیم و داریم که پردههای بیشتری کنار بزنیم چه در خانه، چه در خیابان، چه در مترو… ما اجازه نمیدهیم متروی تحجر بیش از این ما را به سمت تاریکی ببرد. پردههای خانههایتان را کنار بزنید، بگذارید خورشید افکار منجمدتان را باز کند، بگذارید نور به قلبتان بتابد، بتابد تا بفهمید چیزی که «ترس و خجالت» دارد بستن چشمهایتان به واقعیت جامعهای است که انتظار دارید شهروندش را «هووو» کند.
ما ۳ سال زندگی کردیم. خیلی خندیدیم، خیلی فیلم نگاه کردیم، عاشق موسیقی خیابانی بودیم، من میرقصیدم، او عاشق غذا خوردن بود، من وقتی عصبانی بودم حرف نمیزدم، او وقتی عصبانی بود پلیاستیشن بازی میکرد. روزهایمان مثل همه میگذشت. با این تفاوت که ما هر دو زن بودیم!
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.