مصاحبه نلی دوست دختر نیکا شاکرمی با روزنامه تزایت آلمان
در لایپزیگ نِلی از عواقب قرنطینه رنج می برد و در تهران نیکا از قوانین سختگیرانه کلافه است.
این دو در اینستاگرام با هم آشنا میشوند. عاشق می شوند. و بعد اعتراضات در ایران شروع میشود.
نیکا به من پیام داد:هی! چه عکس پروفایل جالبی!
نلی این را به یاد میآورد.
اینطور شروع کردند به چت کردن: نلی آن زمان چهارده سالش بود. بچه ای از خانواده ی طبقه ی متوسط در محله ی زودفوراشتات لایپزیگ. مادرش فیزیوتراپ بود و پدرش روانشناس. نیکا شاکرمی دختر پانزده ساله ای از حومه ی تهران، در جمهوری اسلامی ایران. مادرش خانه دار و پدرش حسابدار یک کارخانه معدن بود. دو نوجوان در جستجوی تکیه گاه، سه هزار و پانصد کیلومتر دور از هم که حالا از طریق اینترنت به هم وصل شده بودند.رنگ مورد علاقه ی هر دو مشکی بود. هر دو عاشق یک جور داستانهای جنایی واقعی بودند، انیمه، آهنگ “درست بگو” از خواننده نلی فورتادو.
آنها عاشق هم شدند.
مجله ی تسایت از طریق اینستاگرام از نلی درخواست گفتگو کرد، نلی روی واتس اپ جواب داد: “با کمال میل میتوانیم دربارهی نیکا صحبت کنیم. با این وجود من تا حدی در اینباره محتاط هستم.” وقتی با او تماس گرفتیم کمی با مکث و در مورد نیکا تقریبا خجالتی حرف میزد. انگار هر کلمه ای را می سنجد. او می خواهد ماجرای نیکا را برای همه ی دنیا تعریف کند. اما میترسد که بیش از حد بگوید. مبادا چیزی که فقط به آن دو تعلق دارد از بین برود. سوررئال است که همه جا عکس دوست دخترش دیده می شود. میگوید: “نیکای من، الان اون همه جا توی تلویزیونه” انگار نیکا هنوز در کنارش است. “ما خیلی به هم نزدیکیم، خیلی! اون نیمه ی دیگه ی منه.”
نلی تعریف می کند که وقتی در اریبهشت ۱۴۰۰ با نیکا آشنا می شود، دوره ی خیلی بدی داشته. قبلش بهترین دوست او، یکی از دخترها در دبیرستانش از مدرسه رفته بود. یکباره تنها شده بود. در دوران کرونا و مدارس آنلاین در خیلی از درسها عقب افتاده بود. ترسهایی درونش ایجاد شده بود، دیگر دلش نمیخواست به مدرسه برود. میگوید: “من تمام روز توی خونه بودم.” اینجا بود که نیکا وارد زندگی اش شد.
وقتی می پرسی از چه چیز نیکا خوشش آمده، لبخندی میزند، به مادرش نگاه میکند، انگار کمی خجالت میکشد وبرای لحظه ای نفسش را نگه میدارد. بعد یکباره با خنده ای که از درونش منفجر میشود می گوید: “همه چیز!” اولش از موهایش خوشش میآمده، استایلش، جوری که لباس میپوشیده. اینکه خیلی مشترکات داشتند. بعد از روزهای نه چندان زیادی درباره چیزهای عمیق مینوشتند. اینکه حالشان واقعا چطور بود. چرا هر دو اینطور هستند که هستند. نیکا هم دوران تاریکی داشته. “ما برای هم چیزایی تعریف میکردیم که کسی نمیدونست، به هم روحیه میدادیم.”
نلی می گوید آن موقع درباره ایران تقریبا چیزی نمیدانست. “فقط اینکه کشوری با قوانین سختگیرانه است و زنها رو سرکوب میکنه.” ولی اینکه نوجوانانی در آنجا زندگی می کنند که دقیقا مثل او هستند باعث تعجب او نشده.
از دوستان نیکا که می پرسیم، می گویند او از روسری سرکردن و قوانین ایران کلافه بود، ولی غیر از آن از به ندرت از سیاست حرف میزد. ولی طبیعت سرکشی داشت. وقتی ده ساله بود پدرش از دنیا رفت، مهمترین شخص نزدیک به او. او احساس می کرد تنها رها شده، در خودش فرو رفته بود. دوستانش می گویند خیلی زود مستقل شد، خیلی زود. مدت کوتاهی بعد از اینکه با نلی آشنا شد تنها با پانزده سال به خانه ی خاله اش، آتش که در تهران نقاش است، اسباب کشی کرد. با وجود اینکه با استعداد بود مدرسه را رها کرد. به جای آن از خاله اش طراحی می آموخت و در یک کافه به عنوان پیشخدمت کار می کرد تا خرجش را دربیاورد. می خواست مستقل زندگی کند. درباره ی رابطه اش با نلی خیلی راحت رفتار میکرد، خیلیها این را می دانستند. مجلهی تسایت سعی کرد با مادر و خاله اش ارتباط برقرار کند که موفق نشد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.