سخت است کسی انسان حسابت نکند, روایت پریسا، زن ترنس، از خشونت و ترنسفوبیا
اقلیتهای جنسی و جنسیتی ایرانی در زندگی روزمره خود با سرکوب و خشونتهای متفاوتی روبه رو هستند. طبق گزارش تحقیقی «زخمهای پنهان» از ششرنگ، ۶۲درصد اقلیتهای جنسی و جنسیتی از سوی خانواده درجه یک خود مورد یک یا چند نوع خشونت قرار میگیرند. نزدیک به۳۰ درصد آنان خشونت جنسی و بیش از ۷۷درصد آنان خشونت جسمی را تجربه کردهاند.
با وجود اینکه امکان قانونی جراحی تطبیق جنسیت برای افراد ترنس وجود دارد اما عدم وجود قوانین مشخص برای روند ترنزیشن افراد ترنس را مجبور به رویارویی با مشکلات و ترنسفوبیای شدید دولتی کرده است.
پریسا و مسیح، زوج ترنس، تجربه و روایت خود را برای ششرنگ ارسال کردهاند.
پریسا زن ترنسی که با لایههای مختلف تبعیض روبهروست، از تجربه آزار و خشونت از طرف جامعه، خانواده و نیروی انتظامی گفته است.
به تازگی ۸ مارچ، روز جهانی زنان را پشت سر گذاشتهایم.
در این روز بزرگ تاکید میکنیم زنان ترنس، همجنسگرا و دوجنسگرا زن هستند.
من پریسا زن ترنس هستم. نمیدانم چطور میشود گذشتهی پر از درد را در قالب جملات کوتاه بیان کرد. موضوع من از ۷ سالگی در بدو ورود به مدرسه شروع شد و هر چه بزرگتر میشدم این احساس قوی در من رشد پیدا میکرد. خانواده به خاطر حفظ آرامش و آبرو سعی میکردند مرا در خفا نگه دارند و همیشه و همهجا با الفاظ زشت و زننده مرا خطاب میکردند. تا جایی که الفاظ زننده تبدیل به نوعی شکنجه شد. شکنجه با کابل برق و دست گذاشتن روی دهانم برای بند آوردن نفسم و مرگ بی دردسر. از دوران بد تحصیلم سعی میکنم بعدها برایتان بنویسم، ولی میخواهم خیلی کلی به مسائل اشاره کنم تا شاید پدری که این وضعیت را برای فرزندش میسازد، بداند که ترنس بودن یک «اختلال» نیست و نیاز به حمایت و کمک دارد نه طرد.
جایگزینی هورمون قبل از بلوغ
قبل از بلوغم توسط پدر یکی از همکلاسیهایم که پزشک قابلی بود مورد حمایت واقع شدم. او کمک کرد تا جایگزینی هورمون قبل از بلوغ داشته باشم، و به بدن دلخواهم برسم. (سینههای بزرگ و برجسته همراه با تن صدای نازک و فقط جراحی نهایی نیاز اصلی من بود.)
آن پزشک بارها برای ارتباط با خانوادهام اقدام نمود ولی همیشه از پدرم جواب منفی دریافت میکرد. خانواده بعد از اینکه مرا در این وضعیت دیدند با خوشحالی از اینکه دارند به من کمک میکنند مرا نزد پزشک غدد بردند. با پزشک صحبت کردم، از بیان احساساتم تا اندامی که دوستش ندارم. او نیز به من پیشنهاد کرد تا با روانپزشکی که معرفی میکند مشورت کنم. من خوشحال بودم که قرار است توسط خانواده مورد حمایت قرار بگیرم، به روانپزشک مراجعه کردم. روانپزشک نیز دورههای فشردهای برایم گذاشت. بعد از اتمام آن دورهها به بیمارستان روزبه معرفی شدم.
درمان اصلاحی و ترنسزدایی (detransition)
تا آن زمان نمیدانستم در آن بیمارستان قرار است چه بلایی سرم بیاید. تا اینکه آنجا تحت فشار «درمان» قرار گرفتم. همیشه بعد از خروج از بیمارستان وقتی به خانه برمیگشتم حتی دوست نداشتم آب و غذا بخورم و از من جسم بدون روح ساخته بودند. برایم به یاد آوردن نام بعضی از اشیا غیرممکن بود. بعد از اتمام رواندرمانی به مدت دو سال تحت نظارت پزشکان غدد هورمون (تستوسترون ۲۵۰ ) دریافت کردم که هر بار پزشک مربوطه با الفاظ زشت و زننده مرا مجبور به دریافت هورمون میکرد و در نهایت با مشکل کبدی شدید به بیمارستان منتقل شدم.
بعد از گذشت مدتی و انتقالم به منزل، دوباره بر اثر سانحهای دردناکتر، که بر اثر شکنجه توسط خانواده به سرم ضربه وارد شده بود، سر از بیمارستان در آوردم. این بار سینههایم را از دست دادم.
بدون هیچ گونه رضایتی توسط پزشکی در بیمارستان میلاد تهران مورد جراحی [تخلیه] سینه قرار گرفتم. وقتی به هوش آمدم و روزگار سیاهم را دیدم دیگر قادر به زندگی نبودم. آن روزها زندگی برام غیر قابل تحمل شده بود و تنها چاره را در خودکشی میدیدم. (اقدام به خودکشی کردم ولی نتیجهبخش نبود.)
طرد از خانه
در سن ۲۰ سالگی، بعد از بهبودی حاصل از جراحیها که بدنم را به شکل «مرد هنجار» درآورده بود، از خانه طرد شدم. در روزهای ابتدایی طرد شدنم بدون سرپناه در پارکها زندگی میکردم. در آن روزها برای جای خواب که روی صندلیهای پارکها بود توسط افراد معتاد و دزدها مورد هجوم قرار گرفتم* (این نوع تبعیض که به خاطر بیان جنسیتیام بود باعث صدمات روحی و جسمی شدیدی به من شد)*
سالها برای هدف و امرار معاش و تحصیل تلاش کردم، هر نوع سختی را به جان خریدم. برای کار به هر شهری رفتم و همه نوع فرهنگ از بختیاری و لر و کرد و ترک و فارس را دیدم. هر جا متوجه تفاوت من با سایرین میشدند، در صدد آسیب برمیآمدند، بارها مورد تجاوز قرار گرفتم و در نهایت مجبور میشدم کاری کنم که اخراج شوم یا فرار کنم، بدون اینکه خواستار مطالبات حقوقیام شوم.
بر اثر تجاوز گروهی که در محل کارم اتفاق افتاده بود کارم به بیمارستان رفتن نیز کشید و تحت درمان قرار گرفتم. در تمام سالها، هم کار کردم و هم دانشگاه رفتم. ولی دانشگاه آزاد به دلیل چیزی که خودشان «اختلال رفتاری» میپنداشتند مرا از ادامهی تحصیل منع کرد و ستارهدار شدم.
بعدها دوباره توانستم در دانشگاه دیگری درس بخوانم ولی با اختلاف زمانی بسیار زیاد.
در راه مجوز تطبیق جنسیت و الزام رضایت پدر
بعد از سالها پس از برآورده کردن نیاز مالی برای مجوز اقدام کردم که در حین دریافت مجوز از رییس دادگاه (که نیاز است به عنوان یک ترنسستیز به نام او اشاره بکنم) مورد آزار کلامی واقع شدم.
قادری، رییس دادگاه امور حسبی در تهران با اشاره به این موضوع مرد سالارانه گفتند:《 خاک تو اون سرت که میخوای مردونگیت رو از دست بدی و خودت رو زن کنی. 》
این حرف باعث آسیب جدی به روحیهام شد.
چرا زنها در این حکومت باید اینقدر توسط این افراد خوار و ذلیل شمرده شوند.
این فرد حتی با وجود آنکه در پروندهی من «عدم خانواده» درج شده بود و طی نامهنگاریهای متعدد برای دادگاه، طرد شدنم محرز شده بود ولی برای حکم نهایی رضایت پدر را ملاک رأی قرار داد تا ثابت کند مردسالاری وجود دارد. من چند سال قبل از اقدام برای پروندهام، به خاطر فشار روحی شدید لباسهای جنسیت برگزیدهام را انتخاب کرده بودم و تغییر پوشش داده بودم. بعد از رد توسط دادگاه به تجدید نظر مراجعه کردم که آنجا نیز رضایت والدین را نیاز دانستند و من برای اینکه بتوانم به رضایتنامه برسم با سعی و تلاش یکی از بستگانم و صحبت او با مادرم بعد از حدود ۱۵ سال دوری او را دیدم و او رضایت داد. ولی دور از پدر و با ترس بسیار و بعد از صحبت با او و بیان مسائل زندگیم و دوران طرد شدنم قاضی رأی نهایی را داد.
خیلی از افراد به خاطر همین عدم رضایتها هنوز نتوانستهاند حتی مراحل ابتدایی را طی کنند.
باید اشاره کنم برای دریافت مجوزم رضایت پدر ملاک بود تا از روانپزشک مورد تأیید پزشکی قانونی نامه را دریافت کنم حدود ۱۰ سال از زندگیم در این راه به فنا رفت.
آزار و ترنسستیزی پلیس
یک روز در میدان ولیعصر به خاطر بیرون بودن بخشی از موهایم توسط گشت ارشاد دستگیر شدم.
به آنها گفتم ترنسم و مجوزم را برای جراحی نشان دادم که هنوز «تغییر» نکردهام و نیاز دانستند در پوشش باشم. با این حال، مأمور من را به داخل خودرو ون فرستاد، دستم را از پشت به صندلی بست، درِ خودرو را بست و خانمی وارد شد و مرا کتک زد و به من گفت «شما «اوبیها» کی میخواهید دست از این «نجاست» بردارید؛ شما مایهی ننگ جامعه هستید و باید شما را به بدترین شکل ممکن مجازات کرد.»
خانم پیاده شد و رفت صندلی جلو نشست، سربازی که آنجا بود دو نفر دیگر را هم سوار کرد و رفت که پشت فرمان بنشیند، سرهنگی وارد شد و روبهروی ما ۳ نفر نشست.
آن دو نفر را دستبند نزدند و فقط مرا به صندلی بست. خودرو حرکت کرد، تمام ماشین پرده کشیده شده بود و به بیرون هیچ دیدی نداشت.
آن دو نفر را در میانه راه با فحاشی و کتک پیاده کردند، ولی من همچنان در انتهای خودرو به صندلی بسته شده بودم.
سرهنگ جلو آمد و کنارم نشست.
گفت اسمت چیه و من از ترس سکوت کرده بودم. گفت: خوب الان زبانت را باز میکنم و به بدنم دست زد و گفت اگر حرفی بزنم مجازات میشوم.
بعد از حدود نیم ساعت خودرو ایستاد و خانمی که جلو بود به همراه سرباز پیاده شد تا گویا شاهد نباشد، بعد از حسابی دست مالی کردنم و “آزار روحی و جسمی” توسط آن سرهنگ، من در کنار خیابان رها شدم.
مرا انتهای پونک چهار دیواری در منطقه خلوت رها کرده بودند.
بعدها خواستم شکایت کنم که نتیجهاش به هیچِ مطلق ختم شد. گفتند شما از گشت ارشاد نمیتوانید شکایت کنید. نخواستند به من کمک کنند و گفتند «این حرفها را بزنی سر خودت را به باد میدهی.»
حرف آخر
آنقدر حرف در دلم هست و ناگفته مانده که برای گفتنشان دلم هیچ یاری نمیکند.
اینکه توسط همه مورد سرزنش و آزار قرار بگیری و ندانی دردت را به چه کسی بگویی خیلی سخت است. سختتر اینکه هیچ نهاد و هیچ کسی تو را انسان حساب نکند.
اینها تنها یکهزارم چیزهایی است که بر سر من و همسرم آمده. امانمان را بریدهاند. ولی کم نیاوردیم و تسلیم نشدیم تا به هدفمان برسیم.
تنها بودیم و دست یاری کنندهای نبود.
از اینکه شما حداقل حرفهای ما را به گوش آدمها میرسانید؛ خیلی خوشحالیم.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.