صدای مرا از قلب تهران میشنوید؛ من لزبین هستم
شاید 12، 13 ساله بودم که اولین بار تپش تندتر قلبم، وقت دیدن سینه برهنه زنان موقع تماشای ماهواره یا بازی های کامپیوتری را تجربه کردم. در دوران دبیرستان تمام همکلاسی هایم به مردی علاقه داشتند که یا خواننده بود یا بازیگر و یا یکی از پسرهای محله. اما من از دختری که کنار دستم می نشست خوشم میآمد و این هم یک راز بود؛ یک راز بزرگ. با این حال، همیشه دنبال پسری می گشتم که برایم جذاب باشد. برای این که پیش همکلاسی هایم خجالت نکشم، میگفتم عاشق پسری شدهام که هر روز ساعت هفت توی کوچه از کنار هم رد میشویم. اما راستش را بخواهید، من هیچ کنجکاوی یا علاقه ای نسبت به مردها نداشتم. من هم مثل خیلیهای دیگر وقتی حدس زدم همجنسگرا هستم، انگار به آخر خط رسیده بودم؛ تصویر یک بنبست پیش رویم بود و بس.
وقتی ۱۸ ساله شدم، تصمیم گرفتم دوست پسر داشته باشم و این تصمیم را هم عملی کردم. دوست پسرم انسان بینظیری بود اما من رغبتی به او نداشتم. با خودم فکر می کردم یک یخچال بیاحساسم و به همین دلیل هم رابطه را خیلی آرام تمام کردم.
ترم اول دانشگاه با دختری آشنا شدم که هر وقت می دیدمش، قلبم هُری میریخت. نمیفهمیدم دقیقاً در من چه می گذرد و چرا آن قدر مایلم او را لمس یا نگاه کنم. ترم دوم بودم که به خودم آمدم و دیدم که این دختر،صمیمی ترین دوست من شده است.
وقتی کنارش مینشستم و دستش را میگرفتم، داغ می شدم. آن قدر زیاد به او توجه داشتم که خیلی از همکلاسی ها متوجه دوستی و علاقه من نسبت به او شده بودند. خیلی خوب به یاد دارم چه طور در یکی از سفرهای دانشگاهی تلاش کردم که در یک اتاق باشیم و چه طور دو شب تمام بیدار بودم و وقتی خواب بود، نگاهش میکردم. این را هم خوب یادم هست که چه طور در حسرت این که نوازشش کنم، ماندم.
من در انکار مطلق عشقم بودم. آن قدر با خودم میگفتم ما دو دوست معمولی هستیم و من هیچ میل جنسی به او ندارم که خودم هم باورم شده بود. ولی هر وقت به پسری علاقه مند می شد، انگار توی قلبم مشتی خار فرو میکردند. آن قدر تحمل کردم که دیگر غیرقابل تحمل شد و یک روز بالاخره تصمیم گرفتم سدی را که خودم ساخته بودم، بشکنم. پروژه دانشگاهی را کنار گذاشتم، پشت کامپیوترم نشستم و کلمه «همجنسخواهی» را جستوجو کردم. در عرض چند دقیقه دنیای جدیدی پیش رویم قرار گرفت. دیدم که چنین احساسهایی وجود دارند ولازم نیست انکار شوند. دیدم و خواندم که آدم هایی مثل من هستند، عاشق میشوند و به این روش زندگی می کنند.
باور کردم که همجنسگرا هستم و اینجا برخلاف تصورم، آخر راه نبود. این نقطه، شروع وبلاگنویسی مستمر من با نام های مستعار بود و البته شروع هجوم تأییدها یا توهین ها و البته کابوسها.
وقتی که به او گفتم لزبین هستم و عاشقش شدهام، گفت:«از تو بدم نمیآد ولی از این احساست بدم میآد.» خواستیم که دوستی خود را ادامه دهیم اما کم کم بدقلقی های من وقتی نمی توانستم این احساس را کنترل کنم و صبوری های او تبدیل به عصبانیت و خشم در رابطه دوستیمان شد و روز به روز از هم دورتر شدیم. آن قدر دور که حالا سال ها است همدیگر را ندیدهایم.
تمام آن روزها و ماهها از ترس آشکار شدن این راز پیش خانوادهام کابوس دیدم. سال ها در خوابهایم فریاد زدم و آن ها من را از خانه بیرون کردند. سال ها خواب فرار کردن و گم شدن و کشته شدن دیدم و ترسیدم از این که کسی چیزی از درون پنهان من بفهمد.
این دوره زندگی، ارزش انسانیت را به من آموخت و این را که باید دست از دستهبندیهای مذهبی، آیینی، نژادی و قومی بردارم و به درک جدیدی از انسان برسم. جرأت کنم باورهای قدیمی و موروثی را کنار بگذارم و مهم تر از همه، تفاوت های انسان ها را درک کنم و دوستشان داشته باشم.
بعد از مدتی تصمیم گرفتم آشکارسازی کنم و به قول معروف، از گنجه بیرون بیایم. شجاعت زیادی لازم داشتم تا به دوستانم بگویم همجنسگرا هستم و شجاعت به مراتب بیشتری برای گفتن این موضوع به خانوادهام. آسان نبود ولی یک روز این شجاعت را به دست آوردم. نیازبه لذت زندگی محترمانه و آزاد مرا قویتر میکرد و برای خودم هم عجیب بود که توانستم آن قدر معقول باشم که تقریباً تمام آدم های اطرافم، زمانی که متوجه همجنسگرایی من شدند، طردم نکردند.
روزی را به خاطر دارم که برای اولین بار به یکی از دوستانم گفتم خانمی که در جلسه های گروهمان شرکت میکند، به دلم نشسته است. وقتی هفته بعد او را دید و در گوشم گفت «خاک تو سر خوش سلیقه ات کنن»، حسی سرشار از لذت داشتم. احساسم مثل انسانی بود که سال ها در جزیره ای به تنهایی زندگی کرده و حالا کشتی نجات را از دور میبیند. حالا باید تا آن کشتی نجات با تمام قوا شنا میکردم.
بعد از دوستان نزدیکم، نوبت خانوادهام بود که مرا همانطور که هستم ببینند. از بین اعضای خانواده، پدرم آخرین کسی بود که فهمید. او نمازش را -هنوز هم- در مسجد اقامه میکند و از تصور خشم و شاید هم ناامیدیاش از من، بسیار مضطرب بودم. اما او وقتی رازی را که شاید برایش نمود جهنم بود فهمید، به من گفت:«با هر کسی که شادتری زندگی کن.»
این عکسالعمل او با عشق پدری، یکی از عجیبترین لحظههای زندگیام را ساخت.
آدم ها را همیشه دوست داشتهام و به آن ها احترام گذاشتهام. حالا میبینم که نزدیکانم من را همان طوری که هستم، بی کم و کاست دوست دارند؛ همان طور که من همیشه دوستشان داشتهام. شاید من یکی از معدود دگرباشانی باشم که در ایران زندگی میکنم و از طرف هیچ کدام از نزدیکان و اعضای خانوادهام طرد نشدهام. فکر میکنم این آشکارسازی خیلی ساده تر از آن بود که تصورش را می کردم! شاید موفقیت تحصیلی و شغلیام در این پذیرش بیتأثیر نبوده باشد ولی تنها چیزی که از آن ها خواستم، این بود که من را – تمام من را- بپذیرند و آن قدر خوشبخت بودم و هستم که این اتفاق افتاد.
حالا من در قلب تهران زندگی میکنم و بیش تر آدم های زندگیام از گرایش جنسی من با خبر هستند. به نظرم زندگی من در همین دایره کوچک کاملاً عادی است. دلم میخواهد این دایره بزرگتر شود و اصلاً دیگر مرزی نداشته باشد. شاید به همین دلیل هم باشد که با وجود آرامش نسبی و کمیاب برای کسی مثل من در ایران، من هم مانند همه آدمهای دیگر عاشق میشوم، گاهی روزهای خوبی دارم، گاه عشقهای دستنیافتنی و گاهی هم پایان رابطه.
حالا در صدد مهاجرت برای ادامه تحصیلاتم هستم تا تمام خودم را زندگی کنم چون تفاوتی بین من و دیگران وجود ندارد جز یک تفاوت کوچک و آن هم این است که من خوشبخت تر از آدمهایی هستم که برای خودشان بودن هرگز نجنگیدهاند.
وقتی ۱۸ ساله شدم، تصمیم گرفتم دوست پسر داشته باشم و این تصمیم را هم عملی کردم. دوست پسرم انسان بینظیری بود اما من رغبتی به او نداشتم. با خودم فکر می کردم یک یخچال بیاحساسم و به همین دلیل هم رابطه را خیلی آرام تمام کردم.
ترم اول دانشگاه با دختری آشنا شدم که هر وقت می دیدمش، قلبم هُری میریخت. نمیفهمیدم دقیقاً در من چه می گذرد و چرا آن قدر مایلم او را لمس یا نگاه کنم. ترم دوم بودم که به خودم آمدم و دیدم که این دختر،صمیمی ترین دوست من شده است.
وقتی کنارش مینشستم و دستش را میگرفتم، داغ می شدم. آن قدر زیاد به او توجه داشتم که خیلی از همکلاسی ها متوجه دوستی و علاقه من نسبت به او شده بودند. خیلی خوب به یاد دارم چه طور در یکی از سفرهای دانشگاهی تلاش کردم که در یک اتاق باشیم و چه طور دو شب تمام بیدار بودم و وقتی خواب بود، نگاهش میکردم. این را هم خوب یادم هست که چه طور در حسرت این که نوازشش کنم، ماندم.
من در انکار مطلق عشقم بودم. آن قدر با خودم میگفتم ما دو دوست معمولی هستیم و من هیچ میل جنسی به او ندارم که خودم هم باورم شده بود. ولی هر وقت به پسری علاقه مند می شد، انگار توی قلبم مشتی خار فرو میکردند. آن قدر تحمل کردم که دیگر غیرقابل تحمل شد و یک روز بالاخره تصمیم گرفتم سدی را که خودم ساخته بودم، بشکنم. پروژه دانشگاهی را کنار گذاشتم، پشت کامپیوترم نشستم و کلمه «همجنسخواهی» را جستوجو کردم. در عرض چند دقیقه دنیای جدیدی پیش رویم قرار گرفت. دیدم که چنین احساسهایی وجود دارند ولازم نیست انکار شوند. دیدم و خواندم که آدم هایی مثل من هستند، عاشق میشوند و به این روش زندگی می کنند.
باور کردم که همجنسگرا هستم و اینجا برخلاف تصورم، آخر راه نبود. این نقطه، شروع وبلاگنویسی مستمر من با نام های مستعار بود و البته شروع هجوم تأییدها یا توهین ها و البته کابوسها.
وقتی که به او گفتم لزبین هستم و عاشقش شدهام، گفت:«از تو بدم نمیآد ولی از این احساست بدم میآد.» خواستیم که دوستی خود را ادامه دهیم اما کم کم بدقلقی های من وقتی نمی توانستم این احساس را کنترل کنم و صبوری های او تبدیل به عصبانیت و خشم در رابطه دوستیمان شد و روز به روز از هم دورتر شدیم. آن قدر دور که حالا سال ها است همدیگر را ندیدهایم.
تمام آن روزها و ماهها از ترس آشکار شدن این راز پیش خانوادهام کابوس دیدم. سال ها در خوابهایم فریاد زدم و آن ها من را از خانه بیرون کردند. سال ها خواب فرار کردن و گم شدن و کشته شدن دیدم و ترسیدم از این که کسی چیزی از درون پنهان من بفهمد.
این دوره زندگی، ارزش انسانیت را به من آموخت و این را که باید دست از دستهبندیهای مذهبی، آیینی، نژادی و قومی بردارم و به درک جدیدی از انسان برسم. جرأت کنم باورهای قدیمی و موروثی را کنار بگذارم و مهم تر از همه، تفاوت های انسان ها را درک کنم و دوستشان داشته باشم.
بعد از مدتی تصمیم گرفتم آشکارسازی کنم و به قول معروف، از گنجه بیرون بیایم. شجاعت زیادی لازم داشتم تا به دوستانم بگویم همجنسگرا هستم و شجاعت به مراتب بیشتری برای گفتن این موضوع به خانوادهام. آسان نبود ولی یک روز این شجاعت را به دست آوردم. نیازبه لذت زندگی محترمانه و آزاد مرا قویتر میکرد و برای خودم هم عجیب بود که توانستم آن قدر معقول باشم که تقریباً تمام آدم های اطرافم، زمانی که متوجه همجنسگرایی من شدند، طردم نکردند.
روزی را به خاطر دارم که برای اولین بار به یکی از دوستانم گفتم خانمی که در جلسه های گروهمان شرکت میکند، به دلم نشسته است. وقتی هفته بعد او را دید و در گوشم گفت «خاک تو سر خوش سلیقه ات کنن»، حسی سرشار از لذت داشتم. احساسم مثل انسانی بود که سال ها در جزیره ای به تنهایی زندگی کرده و حالا کشتی نجات را از دور میبیند. حالا باید تا آن کشتی نجات با تمام قوا شنا میکردم.
بعد از دوستان نزدیکم، نوبت خانوادهام بود که مرا همانطور که هستم ببینند. از بین اعضای خانواده، پدرم آخرین کسی بود که فهمید. او نمازش را -هنوز هم- در مسجد اقامه میکند و از تصور خشم و شاید هم ناامیدیاش از من، بسیار مضطرب بودم. اما او وقتی رازی را که شاید برایش نمود جهنم بود فهمید، به من گفت:«با هر کسی که شادتری زندگی کن.»
این عکسالعمل او با عشق پدری، یکی از عجیبترین لحظههای زندگیام را ساخت.
آدم ها را همیشه دوست داشتهام و به آن ها احترام گذاشتهام. حالا میبینم که نزدیکانم من را همان طوری که هستم، بی کم و کاست دوست دارند؛ همان طور که من همیشه دوستشان داشتهام. شاید من یکی از معدود دگرباشانی باشم که در ایران زندگی میکنم و از طرف هیچ کدام از نزدیکان و اعضای خانوادهام طرد نشدهام. فکر میکنم این آشکارسازی خیلی ساده تر از آن بود که تصورش را می کردم! شاید موفقیت تحصیلی و شغلیام در این پذیرش بیتأثیر نبوده باشد ولی تنها چیزی که از آن ها خواستم، این بود که من را – تمام من را- بپذیرند و آن قدر خوشبخت بودم و هستم که این اتفاق افتاد.
حالا من در قلب تهران زندگی میکنم و بیش تر آدم های زندگیام از گرایش جنسی من با خبر هستند. به نظرم زندگی من در همین دایره کوچک کاملاً عادی است. دلم میخواهد این دایره بزرگتر شود و اصلاً دیگر مرزی نداشته باشد. شاید به همین دلیل هم باشد که با وجود آرامش نسبی و کمیاب برای کسی مثل من در ایران، من هم مانند همه آدمهای دیگر عاشق میشوم، گاهی روزهای خوبی دارم، گاه عشقهای دستنیافتنی و گاهی هم پایان رابطه.
حالا در صدد مهاجرت برای ادامه تحصیلاتم هستم تا تمام خودم را زندگی کنم چون تفاوتی بین من و دیگران وجود ندارد جز یک تفاوت کوچک و آن هم این است که من خوشبخت تر از آدمهایی هستم که برای خودشان بودن هرگز نجنگیدهاند.
منبع: ایران وایر
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.