هر جور راحتی/ الهام ملکپور
پیش از آنکه رییس جمهور سابق ایران، محمود احمدینژاد، بگوید «ما در ایران آنطور که شما همجنسگرا دارید نداریم»، جامعه اقلیتهای جنسی ایران، بخت این را نیافته بود تا با انکار و سانسور کامل خود، به موقعیتی دست یابد تا مردم ایران از هر طبقهای این پرسش را با خود تکرار کنند که «همجنسگرایی چی هست؟» اقلیتهای جنسی ایرانی سالها است که در پستو ماندهاند و علاوه بر سانسورها و نقش بازی کردنهایی که هر کدام از ما در جمهوری اسلامی مجبور به آن هستیم، آنها مجبور به پنهان کردن قسمت بزرگی از زیست خود هستند؛ تفاوت در گرایش جنسی و هویت جنسیتی.
تجربههای تلخ و آزاردهندهای از این حذف و سانسور گرایش جنسی و هویت جنسیتی وجود دارد که گاهی هم مایههای طنز به خود میگیرند که چند نمونه از آنها را در سطرهای زیر آمده است.
رنگ رخسار خبر میدهد از سر درون
مریم با شریک زندگیاش، شیرین در تورنتو روزگار میگذراند. او را از طریق شبکه لزبینها و ترنس جندرهای ایرانی (شش رنگ) میشناختم و رفتم سراغش. روایتش را اینطور بازگو می کند:
روزی من و دوست دخترم، شیرین به مهمانی فریبا، دوست مشترکمان دعوت بودیم. فریبا از رابطه ما باخبر بود ولی زوج دیگر مهمانی که از دوستان مشترک شیرین و فریبا بودند نه. ما هم به دلیلی که یادم نمیآید جلوی آن زوج، دست به سانسور گرایش جنسی و رابطهمان زدیم.
مهمانی با بگو بخند و آوازخوانی و جوک و خوردن و نوشیدن به آخر رسید و ما درنهایت روسفید از کارزار بیرون آمدیم آن هم در شرایطی که حتا مجبور باشی نگاهت را از عشقت بدزدی مبادا رنگ رخساره خبر دهد از سر درون.
مهمانی که تمام شد، زوج مذکور اصرار به رساندن ما تا دم مترو داشتند که با استقبال ما روبه رو شد. از من گفتن و از شما نشنیدن که حواستان باشد، فضای داخل ماشین در شب تاریک آنقدرها هم تاریک نیست که بغل دستی شما بغل دستیاش را نبیند! من و شیرین ولی حواسمان نبود که لبهایمان دارند هم را میبوسند تا آن زمان که نگاهم با نگاه متعجب بغل دستی گره خورد.
شیرین گفت «آره» و من خندیدم و با خودم فکر کردم که یعنی چی «آره»؟! به خودم که آمدم دیدم سه تایی مان داریم میخندیم. ناگهان بغل دستی شترق خواباند توی گوش شیرین و هر سه با چشمهای گردشده و از حدقه درآمده، قهقهه های هیستریک سر دادیم. ازش پرسیدم «چرا حالا زدی توی گوشش؟! تازه بعدش هم خندیدی؟!» بعد هم از خودم پرسیدم «چرا من خندیدم؟» و هنوز این سوال برایم بیجواب مانده است.
دو فیلم با یک بلیط
«ال نور» میگوید که دست به عاشق شدنش خوب است و همین جور یومیه عاشق میشده، ادامه میدهد که فرقی هم نمیکرد چه کسی باشد. مثلن از شش سالگی عاشق دوست بابام شدم. میآمد خانهمان، شکلات میآورد. تا ده سالگی که خودم توانستم شکلات بخرم خیلی عاشقش بودم. بعد از آن، دوست بابا چاق و کچل شد برایم.
سیزده سالگی عاشق معلم کتابخانهمان شدم که به نظرم خیلی باسواد بود و چشمهایش هم آبی بود. بعدش مریلین مونرو و سوفیا لورن که آمدند، من تازه فهمیدم چشم معلم مان سبز بوده نه آبی و من هم که اصلن چشم سبز دوست ندارم. توی سیزده سالگی همزمان عاشق اوا گاردنر شدم و لیلا فروهر. یعنی عاشقانه هر دو را میپرستیدم تا اینکه سر و کله فریماه فرجامی نازنینم پیدا شد و من فهمیدم چشم سبز هم خیلی قشنگ است حالا اگر من دوست ندارم خب به درک!
همیشه این سوال برایم پیش میآید که «من عاشق چی فلانی بودم؟ یا مثلن عاشق چی بیساری؟» بعدترها فهمیدم من عاشق سینما هستم. بعدترش فهمیدم من اصلن عاشق سینما و زنها هستم.
در نوزده سالگی اما اولین طعم تلخ عاشقی بدون فراموشی را چشیدم. تازه فهمیدم کیام. چی میخواهم و میخواهم چیکار کنم. دیر شده بود ولی ماهی را هر وقت از آب بگیری میگویند که تازه است.
نگارین را توی ایستگاه اتوبوس پیدا کردم. قصه من و نگارین قصه یک شوخی بود که زخمش تا امروز روی تن من مانده است. نمیتوانم بگویم چه کاره هم شده بودیم؛ من کشف میکردم و او هم طعم عشقبازی با یک جوان خام را تجربه میکرد. شهلا را ولی توی باشگاه کشف کردم و به او هم احساس خوبی داشتم. از آنجایی که من خیلی دست و دل باز هستم، خواستم نگارین را هم در احساس خوبی که داشتم شریک کنم. تقصیر من نبود؛ فکر میکردم همه چیز مثل توی فیلم هاست.
این طور شد که با هم میپلکیدیم توی باشگاه و با هم قهوه میخوریدم. شهلا چیزی از سینما نمیدانست و در کل هیچ چیزی از هیچ چیزی نمیدانست ولی در عوض هیکلش بیست بود که این به آن در.
همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه من برایش از زندگی زنها با زنها گفتم؛ عشقهای خیلی خوب، لذتهای وصف ناشدنی و اینکه نمیداند خانمها چه هیکلهایی دارند، چه لبهایی، چه فلان و… که در یک دم کلمههایش مثل پتک خورد توی سرم که «آره، آره. من هم همهاش به این داداش خاک بر سرم میگویم… بگذار ببیند تو را برایش در نظر گرفتهام، اصلن نفسش بند میآید.»
«داداشش؟!» توی ذهنم چرخید. رو کردم به شهلا: «شما میدانی همجنسگرایی چی هست؟»
گفت: «نه، ولی چندتایی همجنسباز کثیف دیدهام.»
من هم عرض کردم: «خسته نباشید!»
حرص میخوردم که این همه زحمت به هدر رفته بود و آن قدر عصبانی شده بودم که گفتم «من والا راستش قصد ادامه تحصیل دارم؛ در رشته زنان! اما یک خانم فوق العاده فارغ التحصیل را میشناسم که مثل پنجه آفتاب است!» خلاصه آدرس نگارین را دادن همان و خواستگاری کردن خانم همان و تجربههای چندین ساله خانم نگارین و درغلطیدن شهلا به “همجنسبازی کثیف” همان که تا زمانی که خبر داشتم شهلا و نگارین با هم بودند در پنهان. من هم از زندگی نگارین پرت شدم بیرون و دردم گرفت ولی در عوضش چند تا درس حسابی گرفتم که برای تمام عمرم بسم شد. یکی اینکه عصبانی برای چی میشوی؟ دوم اینکه زود فکر نکن طرف از دستت رفته! بعضی از آدمها هنوز قابلیت خودشان را درست نشناختهاند، تو اگر کمکشان کنی، میشناسند و از همه گران بهاتر این درس بود که بیخودی جوگیر فیلمها نشو، آنها فیلم هستند، با هزار ترفند و بالا و پایین. زندگی واقعی مدیریتتش با رویا فرق دارد خانم عزیز.
هرجور راحتی
شیدا زنی دوجنسخواه است که با شریک زندگیاش زندگی میکنند. با او تماس که میگیرم، در مسیر محل کارش است. او اسم ماجرایش را میگذارد «هر جور راحتی!» و ادامه میدهد: «آن موقع که میخواستم به آمریکا بیایم، خواستم به بابا بگویم که عاشق شدهام و میخواهم با دوست دخترم زندگی کنم. یکی از تکیه کلامهای بابام این است که: «هر جور راحتی!» این را زمانی میگوید که از کاری ناراحت است و میخواهد بگوید که هر کار دلت میخواهد بکن، میگوید: «باشه بابا جون، هر جور راحتی.»
من پیش خودم فکر میکردم که در چه شرایطی موضوع را با بابا در میان بگذارم که او در جواب بگوید: «باشه بابا جون، هر جور راحتی.»
به ماجراهای زیادی فکر کرده بودم. یکیشان این بود که زنگ میزنم به بابا و میگویم برو توی بالکن و او میرود. میگویم «بابا! برج میلاد را میبینی؟» میگوید «میبینم»؛ میگویم «میبینی یک چیزی ازش آویزان است؟» میگوید «بله»؛ میگویم «بابا! من آنی هستم که آویزان است. من عاشق مهری شدهام و میخواهم بروم و با مهری زندگی کنم. اگر تو قبول نکنی خودم را میاندازم پایین.» او هم میگوید: «باشه بابا جون، هر جور راحتی.»
منبع: ایران وایر
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.