تجربه ای از آشکارسازی برای نسل پیشین

m-archaic-how-to-come-out-of-the-closet-as-bi-how-to-come-out-of-the-closet-for-guys-how-to-come-out-of-the-closet-to-your-girlfriend-how-to-make-tom-come-out-of-the-closet-pocket-god-how-do-you
صبح شنبه بود و تازه از رختخواب کنده بودیم. اگر نمی جنبیدم دوباره پدرم دست پیش می گرفت، کارت تلفن را برداشتم و شماره ی تلفنش را گرفتم: «سلامممم. عزیزممممم.» صدای گرم پدرم بود. نمی دانم شاید از او یاد گرفته بودم میم عزیزم را برای همسرم کش بدهم. او هم عاشق این میم کش دار است. خوشحالی ناشی از غافلگیری را می توانستم در صدای پدرم بشنوم. من کلاً به صحبت تلفنی علاقه ی زیادی ندارم، درست مثل مادرم که همیشه با دعوت پدرم گوشی را با بی میلی می گیرد که چند جمله ای غرغر کنان احوالی از من و “دوستانم” بپرسد و احیاناً بگوید، مواظب خودت باش سرما نخوری، وضعیت درسیم را جویا شود و گاهی هم با آب و تاب خبر ازدواج کردن یا بچه دار شدن دختری از فامیل را به من بدهد. بعد هم بگوید «دیگه کاری نداری؟» و تمام. روز پیش مکالمه ی ما به این شکل گذشت؛
پدرم: به! [با خوشحالی] احوالت چطوره؟
من: خوبم. همه چیز رو به راهه. نگار کنارم نشسته. به مناسبت ولنتاین داره یه پیتزا سفارش می ده. بعدش باید بره سر کار. من هم برگردم به درسام برسم. شما چه طورین؟ چه خبر…ها؟
پدرم: به نگار سلام برسون! ما هم خوبیم. مادرت برامون لوبیا پخته امشب. [با لحن طنز می گوید] امشب حسابی حال و هوامون عوض می شه. (اشاره به خواص لوبیا)
من: آره. کلی هیجانتون می ره بالا. راستی ولنتاینتون مبارک.
پدرم: (می خنده) مادرش! بیا با مونا حرف بزن!
از مادرم احوال پرسی می کنم، بعد از اینکه می گویم نگار هم کنارم نشسته می گوید، به “دوستت” هم سلام برسان. بعد شروع می کند از اوضاع شوهر یکی از از اعضای فامیل می گوید که معتاد شده و شده وبال زن و چهار فرزندش و اینکه دیشب مهمانشان بوده و چه و چه . .
به شوخی به مادرم می گویم مردها هه همین هستند و می خندم. اشاره ام دستگیرش می شود و بدون مقدمه خداحافظی می کند و گوشی را دست پدر می دهد. شک ندارم که یک دندگی را از مادرم به ارث برده ام. اگر زن متعارف بودن را یاد نگرفته بود الآن شاید یک کاره ای در این مملکت شده بود، یا اصلاً مجبور به ترک آنجا شده بود.
البته باید بگویم رابطه ی من با خانواده ام از زمانی که آشکارسازی کردم دست خوش ناملایمات شدیدی شد. من پنج سال پیش برای آنها به عنوان همجنسگرا آشکارسازی کردم. هنگامی که تصمیم به این کار گرفتم انتظار نداشتم آنها این جنبه از من را بپذیرند. حتی خودم را آماده کرده بودم که در صورت عدم پذیرش برای همیشه آنها را از دست بدهم. این عواقب در مقابل رنجی که در تمام طول زندگیم برای خوشحال و راضی نگه داشتن آنها تحمل کرده بودم ناچیز بود. من دیگر توان دروغ گفتن به خودم و اطرافیانم را نداشتم، پرده ها را دریده بودم، از شرم خالی شده بودم، با خودم در صلح بودم، با وجود تمام درگیری های بیرونی، زندگی برایم ارزش زندگی کردن پیدا کرده بود. هیچ کس نمی توانست من را از زندگی تهی کند، حتی مهر و قهر مادرم که به هیچ کس همچون او دلبسته نبوده ام.
به تجربه ی من آشکارسازی عملی نیست که با یک بار گفتن «من همجنسگرا هستم» یا «من زن دوست دارم» به سرانجام برسد. شما گاهی مجبورید چندین مرتبه و در مراحل مختلف زندگیتان به عنوان یک همجنسگرا آشکارسازی کنید. مهم نیست کلمه ی هممجنسگرا را به کار می برید یا نه. ممکن است روزی بدون پیش زمینه و کاملاً تصادفی به مادرتان بگویید من به مردان حسی ندارم، بعدتر بگویید همجنسگرا یا لزبین هستید یا توی تلوزیون الن را نشان دهید و بگویید ما دو تا مثل همیم. ممکن است وارد رابطه ی جدی تر شوید آنگاه مجبورید دوباره خود را به عنوان شخصی که با همجنسش در رابطه است معرفی کنید، اگر خارج از کشور بودید و انتخاب کردید که رسماً ازدواج کنید، خود را به عنوان یک فرد غیر دگرجنسگرای متأهل دوباره آشکار می کنید و همین طور وقتی کودکی را به فرزندی قبول می کنید یا اصلاً خود بچه دار می شود و الی آخر. طی این برون آیی ها شما هر بار از خط قرمزی عبور می کنید، خاطری را آشفته می کنید و قاعده ای را برای خود و خانواده ی خود متزلزل می کنید. علاوه بر اینها هر خاطره یا داستانی که از خود تعریف می کنید که نشان از رابطه و هم بستگی عاطفی شما با پارتنرتان دارد جنبه ای از وجود شما و روش زندگی شما را آشکار می کند، عادتی را به هم می ریزد و آشفتگی ای را به نظم سنگین محیطی که در آن زندگی می کنید تحمیل می کند. با هر جمله ای که در آن اسم پارتنرتان را به زبان می آورید زندگی شما از قالب کابوس، رؤیا، ایده، داستان برای اطرافیانتان خارج شده و رنگ واقعیت به خود می گیرد؛ واقعیتی که جز با برانگیختن حس پذیرش و یا حس انکار و حذف ارتباط دیگری را نمی تواند با مخاطب برقرار کند.
 
تجربه ی آشکارسازی من برای خانواده ام در ابتدا اصلاً راحت نبود. یکی دو سال اول بعد از آشکارسازی، مشاجره، قهر و بی احترامی به بخش جدا ناشدنی مکالماتمان تبدیل شده بود. فرهنگ دگرجنسگرا محوری که در آن بزرگ شده بودیم این دوره ی گذار دردناک را به ما تحمیل کرده بود و ما چاره ای نداشتیم که برای زایش روحی نو، درد و بلاتکلیفی و گاهی حس استیصال را تحمل کنیم. در این مدت هرگز از آنها نپرسیدم که آیا هنوز مرا دوست دارند یا نه، از ترس اینکه گمان نکنند برای دوستیشان حاضرم شرط و شروطی را تقبل کنم. پیامم را اینگونه منتقل کردم؛ من همین هستم که هستم، به آنچه که هستید احترام می گذارم و از شما انتظار دارم به آنچه که هستم احترام بگذارید. البته دوری من از خانواده و استقلال مالی من در نوع آشکارسازی من بسیار تأثیر گذار بود و من به هر فردی توصیه نمی کنم که از روش من استفاده کند.
حالا که از پشت تلفن می شنوم «حال نگار چطور است؟» یا «به نگار سلام برسان.» می بینم جریان بهتر از آنچه که تصور می کردم پیش رفته. اگر آشکارسازی نکرده بودم نمی توانستم به رابطه ی نزدیک با آنها امیدی داشته باشم، همیشه دیواری از دروغ و پنهان کاری بر ارتباطمان سایه می انداخت و فکر اینکه «آیا اگر آنها بدانند من که هستم باز هم من را دوست خواهند داشت؟» امکان هر گونه حس عمیق را از طرف من نسبت به آنها از بین می برد. البته گفت و گوها امروز هم ادامه دارد و کار ما با هم تمام نشده.
گاهی در صحبت با بعضی از نزدیکان با این نظر برخورد می کنم که می گویند: نسل گذشته تحمل و ظرفیت پذیرش پدیده ی همجنسگرایی را ندارد. ولی به تجربیات نسل پیشین که بر می گردم می بینم آنها تحولات و اتفاقات زیادی را پشت سر گذاشته اند؛ از جمله تجربه ی جنگ هشت ساله، انقلاب 57، و برای بعضی مهاجرت از روستا به شهر، بعضی به ناچار و بعضی برای شروع یک زندگی جدید، ورود به دنیای دیجیتال و غیره. هر کدام از این اتفاقات ظرفیت زیادی را برای پذیرش طلب می کند و به تنهایی می تواند منشأ یک تحول بنیادین در بینش فردی و اجتماعی باشد. بنابر این نباید تصور کرد که نسل پیشین به هیچ عنوان توانایی رو به رو شدن با واقعیت “ما” را ندارد. ما نیز می توانیم به عنوان نسل نو که دیگر قادر به پذیرش قراردادهای تحمیلی اجتماعی نیست به عنوان حلقه ای در میان این زنجیره ی تحولات، در راستای وسعت بخشیدن به افق دید دیگر اعضای جامعه تلاش کنیم. آشکارسازی ما این پیام را به همراه دارد که وقتش رسیده که با ایده ی خانواده ی به اصطلاح نرمال که شامل مرد، زن و فرزندان است خداحافظی کنیم، با این تصور که عشق تنها میان زن و مرد امکان و واقعیت دارد خدا حافظی کنیم و این تصور را که نسل کنونی هیچ حرفی برای گفتن یا درسی برای آموختن به نسل گذشته ندارد را کنار بگذاریم و در نهایت به این تلقی که اسطوره های هزاران ساله ی یک فرهنگ تنها منشأ الهام و سرچشمه ی معنی برای همه ی نسل های آن جامعه هستند خاتمه دهیم.
 
 
 
 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *