لز بوس 2013

یکی از بچه های باحال شش رنگ، چند وقت پیش در فضای مجازی پیشنهاد داد که به مناسبت روز بوسه دوستان روایت هایشان از بوسه های خاطره انگیزشان را برای بقیه ی اعضای بارونی به اشتراک بگذارند. ادمین شش رنگ هم پیشنهاد داد که این روایت ها را در شش رنگ قرار دهد تا بلکه به این روزهای گرم تابستانی کمی حال و هوای بارانی ببخشد. در اینجا لحن، ادبیات و حتی فنت انتخابی روایت ها منهای غلط های تایپی حفظ شده اند، نام ها مستعارند. با هم می خوانیم؛

 بارونی های شش رنگ

 2013-07-19_00.07.43

ال:

امروز روز جهانی بوسه است

فکر کردم شاید بد نباشه اگر دلمون خواست چیزی رو که در این باره دوست داریم با دیگران از تجربه هامون به اشتراک بگذاریم رو بنویسیم . . شاید در انتها بشه یه گزارش و تجربه مون رو بذاریم توی یه جایی
تجربه های خوب . . تجربه ی اول . . تجربه های بد . . و هر چیزی که در مورد یک بوسه بیشتر از بقیه ی بوسه ها به یاد مونده
.
.
من که بوسیدن رو خیلی دوست دارم :*

تی:

باید سریع میرفتم تا کوله و چمدونم را ببندم و راهی بشم تو خیابون بودیم دست دادیم و طبق عادت خداحافظی آمدم گونه اش را ببوسم که نفهمیدم چگونه لبهایش بر روی لبانم قرار گرفت نفسم بند آمد فراموش کردم که در خیابانم صدای ماشین -عبور آدمها و هیچ چیز دیگر برایم معنی نداشت – دلهره به آرامشی زیبا تبدیل شد و با لذت در خاطرم نقش بست …….

میم:

 اولین بار کسی رو که بوسیدم ، استقبال شدیدی کرد :)) و من چون بار اولم بود بعدش یه مدت طولانی گریه کردم، از اینکه یه دخترو بوسیدم.

یه:

من این پست رو همین الان دیدم .. حتی فکر کردن دربارش قلبمو میلرزونه ، هیچوقت لبام به لباش نخورد ولی‌ تونستم صدای بوسیدنش رو تو ویس کال بشنوم و بلرزم ، دقیقا زمانی‌ که فکر می‌کردم براش تموم شدم ..

مه:

عادت ندارم این چیزا رو جایی بنویسم، ولی‌ دیگه خیلی‌ اینجا رو شلوغ کردین، منم هیجانی شدم.
خیلی‌ سال پیش دختری با شعر و نوشته‌های زیبا و گل بهم غیر مستقیم ابراز علاقه میکرد. یک روز خودش و خانوادش و فامیلش منزل ما مهمان بودند، موقع خداحافظی که خیلی‌ شلوغ شده بود، صداش زدم تو اتاقم در را بستم و در یک چشم به هم زدن لبشو بوسیدم، درب را باز کردم و گفتم خدا حافظ. شوکه شد، سرخ شد، و بعد با ذوق کیفشو برداشت و رفت به بقیه پیوست. این شد شروع دوستی‌ ما.

دا:

یک <<<اولین‌بار بود و نمی‌خواستم خراب کنم . . پس با دوستم قرار گذاشتم و بهش گفتم بیا با هم تمرین کنیم . . همیشه با هم این‌ور و اون‌ور می‌رفتیم و سفره‌ی دلمون هم پیش هم باز بود . .

دو >>> با شتاب می‌رفتم خونه چون قرار بود مستقیم از فرودگاه بیاد . . داشت روی آدرس توی گوشی‌اش نگاه می‌کرد که من داشتم در رو باز می‌کردم . . صبر کردم ببینم چه‌کار می‌کنه تا این‌که متوجه من شد . . بالا که رسیدیم همین‌جوری کوله‌به‌پشت در رو نبسته هم رو بوسیدیم و وقتی دل کندیم کلی گذشته بود

سه >>> طبقه‌ی بالای قنادی ناتالی نشستیم و من اصلن حواسم نبود به هیچ‌جا . . بعد هم رفتیم که من رو برسونه دفتر دایی . . یه کم قبل از دفتر نگه داشت (خوشبختانه هنوز دایی دوربین مداربسته نگذاشته بود) ما هی صبر کردیم خلوت بشه خداحافظی کنیم نشد که نشد هیچ یه خانم چادری هم هی می‌رفت و چپ‌چپ نگاه می‌کرد . . قیدش رو زدیم که من برم تا دیر نشده و این‌ها . . خم شدم ببوسم‌اش که دیگه زیاد هم مهم نبود کوچه خلوت هست یا نه . . یکی از بهترین بوسه‌ها بود . . بعد هم در رو که باز کردم کلی مراجع و موکل بود . . منم خوشحال و خندان به کارآموزها سلام کردم که خواهرم دستمال‌کاغذی رو گرفت جلوم و گفت اول صورتت رو تمیز کن . . من رو بگی . . با اعتمادبه‌نفس گفتم چی می‌گی تو؟ رفتم توی آینه‌ی دستشویی نگاه کردم دیدم شدم پلنگ صورتی و نفهمیدم این‌همه رژ از کجا اومده بود
چهار >>> شب یخ‌بندون زمستون بود و همه‌جا هم تعطیل . . گفتیم بریم این پارک بانوان که نذاشتن بریم تو . . گفتن دیروقته . . هرچی گفت بابا من این‌جا تمرین می‌کنم هر روز، عضو تیم هستم و از این بساط‌ها به خرجشون نرفت که نرفت . . ما هم نشستیم توی ماشین یه‌کم اون‌ورتر . . گردن‌بند رو نشونم داد . . بعد برام بستش . . خواستیم هم رو ببوسیم . . مقدمات فراهم نشده بود که یه‌هو نور چراغ موتورسیکلت خورد توی صورتمون . . بماند که به چه مکافاتی خلاص شدیم . . آخرش هم آقا پلیسه گفت این کارها رو دم خونه‌ی خودتون بکنید . . ما هم گوش دادیم به حرفش

:A

az tajrobeie aval am razi am ! , tooie y kooche bood  ghablesh fek nemikardam boosidan enghadr a’aali o ta’sir gozare roohi o jesmi bashe :d tajrobeye bad boose haye bedoone doost dashtan e , zolmi ke be khodet o taraf e moghabelete .(bebkahshid font farsi nadaram )

وی:

یه شب دیروقت مسواک زده و به اتاقم می رفتم که فر مرا دید، آن وقت من و او با هم دوست و فقط دوست بودیم، او همان شب از شهرستان رسیده بود. با دیدن من با هیجان سلام کرد، دستش را دراز کرد، من دستم را کنار کشیدم و گفتم خیسه، او اهمیت نداد و دستم را گرفت، جلو آمد که روبوسی کند، صورتم را عقب کشیدم، گفت دوست نداری ببوسمت؟ گفتم صورتم خیسه، و گفت دوست نداری؟ گفتم ترسیدم تو دوست نداشته باشی، لبخند زد و گفت من اینو از خدا می خوام و سپس روبوسی کرد ولی معمولی نبود، خیلی با احساس زمزمه کرد چه بوی خوبی، البته تو همیشه خوشبو هستی

 یک هفته بعد ولنتاین بود، من برایش کادو و شکلات گرفته بودم. روز ولنتاین ندیدمش و به دلیل جواب ندادنش به تلفنم از دستش دلخور بودم، تصمیم گرفتم نه بهش کادو بدم و نه بهش اظهار عشق کنم (تا آن وقت فقط دوست معمولی بودیم). نیمه شب بود که با شکلاتهای ولنتاین به در اتاقش رفتم، از او خواستم بیرون بیاید، و آنها را به او تعارف کردم، او ولنتاین را تبریک گفت و روبوسی کرد. به او گفتم اینها را دیروز برای یک نفر گرفتم ولی چون نیامد خودمان می خوریم، او بلافاصله پرسید فلانی؟ و نام دختری را برد که فکر می کرد به او علاقه دارم… با اینکه تصمیم گرفته بودم به او اظهار عشق نکنم نتوانستم تحمل کنم، گفتم فلانی فقط دوست منه، اینا رو برای تو گرفتم. خیلی هیجان زده شد، برایش غیر منتظره بود، با آن صدای زیبای عمیقش گفت: “وی، من باور نمی کنم.” ولی در نگاهش باور را می خواندم. گفتم واقعا اینها را برای تو گرفته ام، او محکم مرا بغل کرد و سرش را بر شانه ام گذاشت، من در حالی که موهای طلایی اش را نوازش می کردم در گوشش زمزمه کردم دوستت دارم فرزانه، خیلی زیاد، این اولین باری است که به کسی کادوی ولنتاین می دهم. او هم در گوشم زمزمه کرد منم همینطور عزیزم. گفتم چی؟ گفت اولین باری است که کادوی ولنتاین می گیرم. سپس آرام لبش را بر گونه ام گذاشت و پشت سر هم صورت مرا بوسید، لبانش صورتم را طی می کرد، هیچکدام اهمیت به رهگذرهای احتمالی نمی دادیم. او تمام صورت مرا بوسید و سپس روی نقاط اطراف لبم تمرکز کرد. انتظار داشتم لبم را ببوسد ولی آن بوسه ها در هراس او از همجنسگرایی و ترس من از هتک حرمت لبان دست نخورده اش ناتمام ماند. ماجرا به اینجا ختم نشد…. آن شب تا صبح از هیجان خوابم نبرد….یکی از چیزهایی که در زندگی حسرتش را می خورم این ناتمامی است….

 بار سوم زمانی بود که مرا پس از آن هیجانهای ولنتاین رد کرده بود ولی می دانست هنوز دوستش دارم. آن روز در اتاقم تنها بودم و او برای رفتن به شیراز آماده می شد، صبح او را دیدم و گفت می رود، ولی قبل از رفتن به در اتاقم می آید که خداحافظی کند. من چون از او بدقولی دیده بودم خیلی امیدوار نبودم. من در اتاق نشسته و صدای او را شنیدم که چمدان بزرگش را به سختی از پله ها پایین برد. صدای دوستانش را شنیدم که او را دیدند و خداحافظی کردند. خیلی ناراحت شدم، او بدون خداحافظی می رفت. ولی دوباره صدای پایش را شنیدم که از پله ها بالا آمد، من حتی پشت در بسته اتاقم می توانستم صدای پای او را در میان صدها پای دیگر که می توانستند در خوابگاه ما گام بردارند تشخیص دهم. انتظار نداشتم ولی فر به اتاق خودش نرفت، یک راست به طرف اتاقم آمد و در زد. سپس گفت دارد می رود و خیلی گرم خداحافظی کرد. از من خواست اگر کاری در شیراز دارم به او بسپارم و خواست دستم را بگیرد، من دستم را کنار کشیدم و گفتم سرما خورده ام. او با محبت دست مرا گرفت و گفت من معذرت می خواهم که دارم می روم، من باید برایت سوپ درست می کردم. و صورتش را جلو آورد که روبوسی کند. من به او گفتم با او تا دم درب خوابگاه می آیم و رفتیم. تازه فکر کردم او ابتدا چمدانش را از پله ها پایین برده و سپس برای خداحافظی آمده چون میدانسته در غیر این صورت من خودم آن را از پله ها پایین می بردم. تا وقتی دم درب رسیدیم با هم حرف زدیم و او باز به خاطر رفتنش عذرخواهی کرد. به محوطه نگهبانی نزدیک شدیم و من حجاب نداشتم. با او خداحافظی کردم و گفتم دست نمی دهم چون دستانم آلوده به ویروس است، او لبخند زد و دستم را محکم گرفت، و جلو آمد، گفتم سرما می خوری، ولی او محکم مرا بغل کرد و سپس گونه هایم را بوسید.

سا:

بدترین روزای زندگیمو می گذروندم ، روزای از دست دادن اولین عشق زندگیم ، روزایی که فکر می کردم دیگه هیچ دختری تو دنیا نمی تونه حس خوبی بهم بده ، روزایی که اونقدر وحشتناک بودن که به انجام هر کار احمقانه ای واسه فراموش کردن این عشق و دلتنگی فکر می کردم
می دونید به نظر من بدترین حس دنیا چیه ؟ این که حس کنی دیگه عشقو تجربه نخواهی کرد، دیگه دلت واسه کسی تنگ نمی شه، دیگه کسی نیس که حاضر باشی واسش جون بدی، این حس که باید سی چهل سال دیگه زندگی کنی ، اما بدون عشق .. گفتم زندگی ؟!
اما با اون بوسه همه این حس ها رو بهم برگردوند، وقتی پامو از در خونشون بیرون گذاشتم می خواستم پرواز کنم ، نه فقط به خاطر اون بوسه نه فقط واسه لذت بی نهایتی که بهم داد ، واسه این که فهمیدم نه دنیا به آخر نرسیده ، من بازم می تونم عاشق شم ، و چه حسی از این زیبا تر ؟
اون روز عصر ازم خواست برم خونشون ، منم چون اولین بار بود می رفتم خونشون یه جعبه شیرینی گرفتمو رفتم پیشش
تنها بودیم، چند ساعتی راجع به همه چی حرف زدیم، از خودم گفتم از خودش گفت، البته اون بیشتر حرف زد، از خودش خونوادشو مشکلاتشو رابطه های قبلیش.. دو سالی بود با هم دوست بودیم ولی هیچ وقت زیاد از خودش حرف نمی زد و این اولین بار بود که اینقدر باهام راحت بود..
دیگه شب شده بود و باید کم کم می رفتم خونه، رفتم دم در، خم شدم کفشامو پوشیدم و وقتی پا شدم یه نگاهی تو چشماش دیدم، نزدیک شد و بغلم کرد، محکم تو بغلش فشارم داد و منم که سرم رو شونه ی برهنه اش بود آروم شونشو بوسیدم ، صورتشو نزدیک صورتم آورد و ازم لب گرفت ،دقیقه ای طول کشید..
دیگه چیز زیادی بهم نگفتیم، فقط یه لبخند بی نهایت زیبا زد و من گفتم نمی دونم چجور برم خونه ! الآن ضعف می کنم ! بازم خندید و خداحافظ. این بوسه زیباترین بوسه ی زندگیم بود چون هم خیلی ناگهانی بود و اصلاً انتظارشو نداشتم و هم در یه مقطعی از زندگیم بود که بی نهایت بهش احتیاج داشتم.

ناز:

من دو تا بوس با نمک داشتم. یکیش اینجوری بود که یه دوست اینترنتی تازه از فرنگ برگشته که مثلاً دوستانه بودیم رو ملاقات کردیم . رسوندمش خونه موقع پیاده شدنش اومدم لپش رو بوس کنم نمی دونم چی شد لبشو بوس کردم و بعد دیدیم دم خونه ضایع هست رفتیم ته کوچه و اینجوری بود که آغاز شد یکی دیگه تو مهمونی شلوغ با یه دوست که باز مثلاً فقط دوستانه بودیم رفتیم بالا پشت بوم که از شلوغی دور شیم. منم مست بودم و باز یهو وسط حرف طرف بوسش کردم و اینجوری بود که باز رابطه آغاز شد

ماز:

اولین بار توی یه مکان عمومی بوسیدمش اولین دیدار ما بود و خیلی هم زیاد بوسیدیم هم رو توی اون پارک
و بهترین بوسه مون توی بام تهران بود هرگز شیرینی اش رو یادم نمیره و آخرین بار که تهران بود توی فرودگاه و الان 83 روز هست که نیست گمونم وقتی برگرده بازم توی فرودگاه ببموسمش

ره:

خیلی خیلی سال پیش – تهران – کلاس سوم راهنمایی –
دختره رو میخواستم , خواستن نه حالا فکر کنین چه رویاها و فانتزیهایی تو ذهنم باهاش داشتم ها ! نه ! اون زمانها نه ماهواره بود نه اینترنت ! هنوز حتی فیلم پورن هم ندیده بودیم ! بنابراین هیچ تصوری بالاتر از بوسیدن و نوازش کردن نداشتم ! تمام مدت توی کلاس , زنگ تفریح ازش آویزون بودم , اون هم بدش نمی یومد , ولی این من بودم که کشته مرده اش بودم. اونقد که بهم میگفت : اگه اینو برام بنویسی , اگه این تمرینو برام حل کنی , بهت یه بوس میدم. منم که گوشها دراز ! بعد اونقد هم نابلد و خنگ بودیم که فک میکردیم موقع بوسیدن حتما باید لبهامون رو منقبض کنیم و روی هم فشار بدیم. بیشتر یه بازی کودکانه بود که حکایت از لزبین بودن من داشت .بماند که بعداً چه پیش آمد و چه پوستی از من طفلکی کنده شد و تا سالها در حال سرکوب و کلنجار رفتن با خودم بودم.
.
.
.
خیلی خیلی سال بعد – تورنتو – یه شب تابستانی شلوغ و پرسروصدای یه فستیوال در مرکز شهر – نم نم بارون – یه کمی خنک – آبجو – موزیک یونانی – من و سه تا دوست صمیمی استریتم , یه پسر و دو دختر به اضافه ی “او”.

گفتگویی که از بعد از ظهر اون روز با “او” داشتم – کمی بحث از میشل فوکو – کمی مرور خاطرات تلخ و شکست خورده – کمی گپ در مورد جامعه گی و لزبینهای مهاجرت کرده – کمی سبک و سنگین کردن – یه عطش ملایم برای آشنایی بیشتر – یه جرقه هایی از حسهای منطبق – یه جذابیت غیر قابل مقاومت از فکرها و دیدگاه های مشترک – چشمها , نگاهها , انحناها , کمی نزدیکتر , بوها , کمی نزدیکتر , گرما , یک تصمیم آنی , ناگهان یک بوسه! جلوی چشم همه !
“او” حالا عزیزترینِ من است و چه خوب بود جرات کردن برای آن بوسه ی ناگهانی !

دی:

خب. به مناسبت اين روز منم بهترين خاطره ى زندگيم رو از بوسه براتون ميگم. تازه 6 ماهى ميشد وارد آمريکا شده بودم. به خاطر اينکه محل زندگى و کارم از دوستان لزبينم دور بود و هنوز ماشين نداشتم با دوستان استريتم جور شدم و با يکى بيشتر از بقيه . اون دوستم خيلى اهل تفريح بود و همه رو به همراهى براى خوشى تشويق ميکرد. منم که تنها بودم باهاش مچ شدم و پايه ى اصليش شده بودم. خيلى خوش ميگذشت تو کلاب ها و خدا رو شکر چون اکثر خانومهاى ايرانى از ظاهر من به هويتم پى ميبردند من حتى يه لحظه بدون هم رقص نميموندم:)). خانوم هاى بايسکشوال هم تا دلتون بخواد بودند, اما من که تازه استارت زندگى نويي رو تو اين کشور زده بودم دورى ميکردم و تصميم داشتم اول شرايط شخصيم اوکى بشه بعد به يه رابطه فکر کنم. خلاصه يکى از همين شبا به کلابي رفتيم و کلى خوش گذشت و بر حسب عادت ساعت 2,3 که کلاب تعطيل ميشد ميرفتيم يه رستوران ايرانى و کله پاچه رو ميزديم تو رگ. اون شب به محض ورود به رستوران چشم تو چشم خانومى ايرانى شدم که به محض ديدن من لبخندى زد و سرش رو انداخت پايين .و همونجور که لقمه ى غذاش رو آماده ميکرد زير لب چيزى گفت که دو خانومى که کنارش بودند بلافاصله من رو نگاه کردند که من گذاشتم به حساب تيپ متفاوتم با همه ى خانوم هاى اونجا و توجه نکردم. غذا رو خورديم و چون موزيک زنده اجرا ميشد و اکثريت ميرقصيدن, دوستان من هم شروع کردند به رقصيدن منم کمى رقصيدم اما چون غذا خورده بودم خوابم گرفته بود و خسته شده بودم ,ديگه نشستم. يه لحظه ديدم همه ى دوستام اون وسط ميرقصن و من تنها نشستم. به طرز عجيبى يه انرژى زيادى ميگرفتم از منبعى نامشخص . هى تمرکز کردم ببينم اين حس از کجاست. خب يکى دو نفرى که تابلو چراغ ميزدند اما حسم از اونها نبود. چند بار چشم چرخوندم تا اينکه يه دفعه ديدم خانومى کنار همون شخصى نشسته که به محض ورودم لبخند زده بود و چيزى گفته بود به اطرافيانش… چشم تو چشمم شد. يهو تمام انرژى اى که حس ميکردم بيشتر شد. چشمم رو دزديدم. چند لحظه بعدکه ديدم اون حسه عجيب ولم نميکنه باز زير چشمى نگاه کردم ديدم باز با يه لبخند و نگاهى که تا عمق وجودم نفوذ کرد داره نگاهم ميکنه. عمداً به اطرافم نگاه کردم و باز نگاهش کردم و با اين حرکت خواستم بپرسم با منى؟ :))) اونم با کمى خم کردن گردن و ريز کردن چشماش عمق نگاهش رو بيشتر کرد و مطمئنم کرد. بعد با يکى از خانومهاى ديگه اى که باهاش بود رفت وسط و شروع کرد به رقصيدن و گاه گاهى با نگاهش گويا صدام ميکرد. همون موقع دوستان تصميم گرفتند بريم خونه. همه پا شديم و تا دم در رفتيم که يهو انگار يکى گفت” بابا جون, خب برو ببين چى ميگه” … به دوستام گفتم تا يه سيگار بکشين و بشينين تو ماشين اومدم , ميرم دستشويى. مسير درب خروجى تا دستشويى رستوران جورى بود که از جلوى قسمت رقص رد ميشد. به اون محل که رسيدم باز چشم تو چشم شديم و اينبار هيچکدوم چشممون رو ندزدیديم …با اين نگاه ميخواستم حاليش کنم که بياد دنبالم و همونجور مسيرم رو ادامه دادم و از اونجا دور شدم. رفتم توى دستشويى جلوى آيينه . با خودم گفتم ” چند لحظه ميمونم اگه نيومد ميرم” تو همين فکر بودم که در دستشويى باز شد و با عجله اومد تو.. براى اولين بار دست و پام رو گم کرده بودم :)) اما بايد يه چيزى ميگفتم… گفتم: ما همديگه رو ميشناسيم؟؟؟!!! ( :))) ) همونجور که نگاهش رو ازم نميگرفت گفت: نه. ( باز بايد ادامه ميدادم:))) ) باز پرسيدم : پس داستانه اين نگاه بازيا چيه ؟؟ رفت پشت به آيينه تکيه داد و گفت: خب آشنا ميشيم. يه لحظه خوشم اومد از صراحتش . گفتم: من تلفنم شارژ نداشت خونه گذاشتم. گفت: منم تلفنم همراهم نيست بذار بيارمش. رفت و بعد از چند ثانيه اومد. اومد کنارم که پشت به آيينه داده بودم و اون هم به آيينه تکيه داد. تلفنش رو آماده گرفت و گفت: بگو… شمارم رو دادم. گفت: اسمت ؟ گفتم: دی. گفت : اوکى سيو کردم. گفتم: و اسم شما؟ گفت: سی. گفتم: اوکى خوشحال شدم, دوستام منتظرم هستند و چرخيدم و روبروش قرار گرفتم. باهاش دست دادم.اومدم برم يه لحظه بدون هيچ فکر و تصميمى برگشتم و گوشه ى لبش رو بوسيدم. … و سريع اومدم بيرون……………………………. بعد ها برام تعريف کرد: که قبل از رستوران يعنى توى کلاب من رو ديده و خوشش اومده. حتى طعنه اى هم به من زده اما من عذر خواستم و رفتم:))) ( نجابتم يعنى تو حلقم ) ولى چون همش با دوستام ميرقصيدم شک داشته که شايد پارتنر دارم. بعد که ميديده هم رقص هام عوض ميشن گيج شده که کى به کيه. اما هر دو به صورت تصادفى به رستورانى مشترک رفتيم و چون خواهر و زن برادرش در جريان توجه سه به من بودند به محض ورودم با اون لبخند به سه خبر ميده” که طرف هم که اومد ” و تعريف کرد:بعد از بوسه اون چند دقيقه اى مبهوت مونده و فکر ميکرده بر ميگردم. تا خواهرش مياد و صداش ميکنه……… . خلاصه اين بوسه شد يه رابطه ى 3 ساله. خيلى مشکلات رو گذرونديم و داريم ميگذرونيم . اشتباهات زيادى داشتيم جفتمون. سنگهاى زيادى جلو راهمون بوده و هست . خيلياش رو کنار زديم و بارها رابطه رو کات کرديم اما به يکماه نرسيده هيچکدوم طاقت نياورديم و روز به روز عشق و علاقمون بيشتر شد. اينم داستان طولانيه بوسه ى خاطرت انگيز ما. برامون دعا کنيد. 😛

نو:

از اولین لحظه که دیده بودمش تا الآن کلی راه اومده بودم؛ شاهدش اینکه کتم رو دوشش بود و دستم رو دور شونش حلقه کرده بودم. خب، من اسم این رو می ذارم کلی راه . . دوستاش دور میز نشسته بودند، از طرفی انگار منتظر یک اتفاق بودند از طرفی هم سعی می کردند کول برخورد کنند؛ یادم نیست ولی شاید حتی این وسط صدای سوت زدن هم شنیدم :))
یک دستم به لیوان آب جو بود و همینطور که مشغول دیالوگ های مخصوص آشنایی با دوستاش – که الآن دوستای خوب من هم هستند – بودیم به مواردی فکر می کردم که از ظهر به اینور اتفاق افتاده بود و به خودم دلگرمی می دادم؛ نصف راه رو چتر گرفته بودم روی سرمون و دنبالش می دویدم – خیلی تند راه می ره – وقت رفتن تو مترو دستمو گرفته بود و به داخل هدایتم کرده بود، تو صف سه کیلومتری ساندویج فروشی انقدر بهش نزدیک بودم که اگه موهای پرپشتش نبود می تونست نفس هامو پشت گوشش حس کنه؛ با این حال نه جابه جا شده بود نه حرکتی کرده بود که بهم بفهمونه اونجایی که قرار گرفتم جای من نیست.
تو این فکرا بودم که متوجه شدم اونم مثل من سرش گرم شده. هر از گاهی به صحبت دوستاش می خندید و یک ردیف دندون مرتب از پشت لباش نمایان می شد؛ از اون لبخندهایی بود که بهشون معتاد می شدم؛ از اونهایی که حاضر بودم برای همیشه دیدنشون شغل دلقک بودنو تا آخر عمر برای خودم انتخاب کنم.
حس کردم حضور دوستاش کم رنگ شد؛ به هم نزدیک شده بودیم؛ هر از گاهی جمله ای تو گوش هم زمزمه می کردیم – به بهانه ی اینکه صدای موسیقی و جمعیت زیاده- وقتی مستقیم تو صورتم نگاه کرد و صورتش رو بهم نزدیک کرد دیگه مطمئن شدم و رفتم جلو . . . . .
اینجوری شد که هم من مطمئن شدم هم دوستاش به جوابشون رسیدن :دی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *