کتاب دعا / سمیه نون
«کتاب دعا» را مدتها پیش از این خوانده بودم . . . این داستان را در وبگردیهای اتفاقیام یافتم، و با ولع به جان هر کلمهاش افتادم. این آغازی بود برای خواندن و خواندن داستانها و نویسندهیشان . . .
در این سالها داستانهای خوبی هم در حوزهی کوییر و به زبان فارسی خواندهام ولی بیپرده میگویم که تعدادشان کمتر از داستانهای بد بوده است . . . این است که فرصت را غنیمت میشمارم و یکی از بهترینهایشان را به شما هدیه میدهم . . .
نامیا
**************************
کتاب دعا
چشمهای سیاه زیبایی داشت؛ نه آن بچهای که کتاب دعا میفروخت، همان زنی که کتاب دعا نخرید، زنی که توی صف روبهروی من ایستاده بود و در جواب تنهای که خورد، همهی صورتش خندید. گونههای برجستهاش گاز گرفتن میطلبید. توی صف جلوی من ایستاده بود و منتظر بود، من هم.
به عقب برگشت و دوباره روبهرویش را نگاه کرد و صدای زنگ تلفن همراهش را شنید، کلید انسر را زد و پشتخطیاش را منتظر شنیدن جواب گذاشت و هی گذاشت که انتظار بکشد و هی هیچ نگفت و صدای مردانهاش میآمد:
به تو احتیاج دارم. –
هیچ نمیگفت همان زنی که در جواب تنهای که خورد حتی گونههای در انتظار گاز گرفتنش هم خندید.
گوشی را توی جیب پالتوی بلندش گذاشت و دوباره به عقب برگشت و باز دوباره به جلو .. و هوای دهنش را با فشار خارج کرد و من پشت سرش داشتم عطر تنش را نفس میکشیدم و میبلعیدم و به مردی که آنطرف خط به این بوی تن نیاز داشت میاندیشیدم چقدر از او خوشبختر بودم شاید چقدر آرزو داشت که توی صف پشت سرش بایستد بوی تنش را بخورد و چشمهایش را با تمام وجود…
او منتظر بود من هم، این تنها شباهت ما به هم بود ما در یک فعل به هم شباهت داشتیم شاید اگر در یک اسم به هم شباهت داشتیم تا یک فعل من از آن مردی که پشت خط التماس میکرد خوشبختتر بودم.
باد میآمد گره روسریش را محکمتر کرد من هم بوی تنش را محکمتر بالا کشیدم.
دستش را سایهبان چشمهایش کرد و به عقب برگشت و انگار نمیخواست به عقب برگردد انگار میخواست به منتهی علیه جسم من نگاهی بیندازد و ببیند یا نه که خودش ببیند که به من ببیناند که تو چقدر حقیری و کوچکی و من اصلا نمیبینمت و اینها همه نشانه بود برای من که محکمتر نفس بکشم که حالا نه بوی تنش را که صدای بازدمش را هم نفس بکشم و بکشم طرحی از اندامش زیر پالتو بلندش و …
دوباره به روبهرو نگاه کرد و انتظار کشید و من هم انتظار میکشیدم و این تنها حالت مشترک بین ما بود. شاید اگر در یک اسم …. و من حتما از آن مردی که…
پالتوش را تنگتر دورش پیچید من هم، باد میوزید و دستهایش را رها کرد و گره روسریش را محکمتر من هم.
سر صف نامعلوم ته صف هم و صدای زنگ از توی جیبش آمد که:
به تو احتیاج دارم-
و جوابی که نمیشنید و باز میگفت و میگفت و زن که فقط جواب نمیداد که صدایش را بشنوم که نفس بکشم صدایش را همراه با عطر مرطوب تنش.
پسربچههای کتاب دعا فروش، لای مردم میلولیدند و حرفهای رکیک میزدند.
پسربچهها نزدیکتر…
و حتما میآمدند گیر میدادند تو را به جان .. کتاب بخر و تو که کتاب نمیخریدی مورد نفرت واقع میشدی و شاید فحش هم…
و صدای تلفن همراه از توی جیب پالتو که اینبار انگار گسی با تو کار داشت و دست میبردی گوشیات را برداری دکمه انسر را فشار میدادی ولی حرفی نمیزدی و تماسگیرنده را منتظر جواب میگذاشتی و هی میگذاشتی قطع میکردی!
صدای زنگ تلفن که دوباره از توی جیب پالتوش بلند شد و اینبار حتا کلید انسر را هم فشار نداد فقط به عقب برگشت و دوباره به جلو و ساکدستیاش را که بغل پایش گذاشته بود جابهجا کرد و نفسش را با صدا بیرون داد.
پسربچههای کتاب دعا فروش، لای مردم میلولیدند و کتاب دعا پخش میکردند و اگر کسی نمیخرید مورد نفرت قرار میگرفت.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.