هنوز امید دارم پدر و مادرم بپذیرند که من یک لزبین هستم
این داستان برونآیی اتفاقی من برای والدینم است…*
پدر و مادر من قبل از اینکه من به دنیا بیایم به هلند مهاجرت کردند.
وقتی کوچکتر بودم همیشه میدانستم تا حدودی با آنچه والدینم توقع دارند باشم، فرق دارم. خودم هم درست نمیدانستم چرا.
وقتی حدود ۱۵ سالم بود، بعد از تحقیق فراوان در اینترنت، فهمیدم که عاشق بهترین دوستم شده بودم که او هم از قضا دختر بود (بله، حتی در کشور پیشرفتهای مثل هلند هم [گرایش به همجنس] یک تابو بود). فهمیدم که او هم از من خوشش میآید و با هم وارد رابطه شدیم.
مادرم از قبل میدانست که او بهترین دوست من است، و ازش خوشش نمیآمد. همیشه به نظرش میرسید که رفتارهای من و “بهترین دوست”ام مشکوک است. و به جای اینکه به رابطهمان شک کند، خیال میکرد ما داریم تصمیمهای بدی در زندگیمان میگیریم: مصرف مواد، الکل، سیگار و غیره. در حالی که اصلا چنین چیزی نبود. علت اینکه ما کمی عجیب به نظر میرسیدیم این بود که داشتیم راز بزرگ رابطهمان را پنهان میکردیم.
یک زمان رسید که به مادرم گفتم، به امید اینکه مرا بپذیرد و از بدگمانیِ مدام دست بردارد.
نتیجه اصلا خوشایند نبود: مادرم شروع کرد به جیغ زدن، فریاد کشیدن، گریه کردن، میگفت این کار درست نیست. خودتان میدانید قصه چیست…
هر کاری میتوانستم کردم، بلکه تا حدودی درک کند، اما هیچچیز کارساز نبود. تا حدود شش ماه بعد از آن، مادرم به کل وجود من را نادیده گرفت. وقتی پدرم فهمید، من را بغل کرد و گفت همه چیز درست میشود. اما مادرم روی او تاثیر گذاشت.
رابطه من با مادرم تنها دو سال بعد، آنهم وقتی به او گفتم از دوستدخترم جدا شدم، کمی بهتر شد. چند ماه بعد، از دبیرستان فارغالتحصیل و وارد دانشگاه شدم. آن موقع دیگر تنها زندگی میکردم و به خودم گفتم میتوانم هر کاری میخواهم بکنم، بدون اینکه پدر و مادرم دلواپس گرایش و هویت جنسی من باشند.
یک سال پیش، با دوستدختر فعلیام آشنا شدم، و تصمیم گرفتم پدر و مادرم را در جریان قرار ندهم که از کوره در نروند.
متاسفانه، همان یکبار که در خانه فیسبوکم را باز گذاشته بودم، مادرم به تمام پیامهایم سرک کشید و مکالمه من با دوستدخترم را دید. آنجا بود که شروع کرد ایمیلهای دراز و طویل زدن به من که چطور دارم زندگیام را خراب میکنم و چطور قرار است آخر کار بدون هیچ دوستی یا خانوادهای تنها بمانم. گفت او هم دیگر هرگز با من حرف نخواهد زد. حتی گفت ارتباطم را با برادرم قطع کنم چون باعث خجالت او هستم. البته من به حرف مادرم گوش نکردم و من و برادرم هنوز هم نسبتا رابطه نزدیکی داریم.
بیش از ۴۰ بار سعی کردم به مادرم زنگ بزنم، ولی هیچوقت برنداشت. امروز یک سال از آن ماجرا میگذرد و من تازه هفته پیش برای اولین بار دوباره پدر و مادرم را دیدم. مادربزرگم از ایران آمده بود و پدر و مادرم طبیعتا نمیخواستند او بویی ببرد. به همین خاطر از من خواستند که به خانه بیایم و معمولی رفتار کنم.
بعد از این ملاقات، چند بار با مادرم تلفنی صحبت کردم. کلا اتفاقات این چند سال را به روی خودمان نمیآوریم. هنوز ارتباطمان آنقدر عمیق نیست، اما دستکم دوباره دارد با من حرف میزند.
به غیر از خانوادهام، هیچ کسی از دوستهام یا آشناهام هرگز درباره اینکه من با دخترها وارد رابطه میشوم هیچ حرف بدی به من نزده. اینجا در هلند، مردم عموما [نسبت به همجنسگرایی] باز و پذیرا هستند. اما آن جای خالی در قلبم که با واکنش منفی پدر و مادرم شکل گرفت هرگز با هیچ برخورد مثبتی از سوی دوستان پر نخواهد شد – دلم هر روز برای پدر و مادرم تنگ میشود. هنوز کورسوی امیدی در من هست که روزی، آنها مرا اینطور که هستم بپذیرند.
اکنون در دانشگاه خودمان به همراه گروهی از دوستان “تشکل جنسیت و سکشوالیته” بر پا کردهایم و با برگزاری سخنرانی، جلسات مباحثه و تبادل نظر، پخش فیلم و مهمانی برای افزایش آگاهی در این حوزه تلاش میکنیم.
*این روایت شخصی را یکی از مخاطبان ششرنگ برای ما ارسال کرده است.
برگردان از انگلیسی به فارسی توسط شبکه لزبینها و ترنسجندرهای ایرانی (ششرنگ)
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.