آشکارسازی من اول برای خودم
الی
همیشه میگفتند: ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازهست. ولی من یک ماهی پیر رو صید کردم. مهمترین قسمت آشکارسازی و برونآیی برای من، کنار آمدن خودم با خودم به عنوان یک لزبین بود. در حقیقت علاقهی من به یک هم جنس از نه سالگی برای من واضح بود. اما به نظر من دسترسی نداشتن من و نسل من به مدیا و اینترنت و منابع آموزشی ما را با سوالهای زیادی تنها گذاشته بود. به خصوص که به خاطر اینکه بچه خرخوانی بودم و یک معلولیت کوچک داشتم، زیاد اهل معاشرت و رفاقت نبودم. حالا در این زمانه میبینم که آدمهای جوانتر از من رابطههای موفق و ناموفق زیادی رو از سر گذروندند، میبینم که فعالانه در بحثهای اجتماعی مربوط به حوزهی اقلیت جنسی شرکت میکنند و حضور دارند. خیلی هم از این موضوع شادم اما فکر کنم امثال من (به لحاظ این میگم چون هنوز کسانی رو میشناسم که دسترسی درست و درمانی به مدیا و منابع متنوع امروزی ندارند) آخرین کسانی بودند که توی این تقلاها گم شدند.
از یک زمانی به بعد دور و برم از دوست و رفیق شلوغ شد. وقت زیادی رو توی خونه نمیموندم. همیشه شاهد رابطهی بچهها، شاهد عشق هاشان، دعواها و توی سر و کلهی هم زدنهاشون بودم. همیشه هم همه میاومدن سراغ من برای مشورتشون. این جاها همیشه خلا و تنهایی من رو اذیت میکرد. اتفاقا بچهها همیشه تلاش میکردن که من رو با یکی ـ جنس مخالف ـ آشنا کنند و از تنهایی درم بیارن. اما همیشه به یک بهانهای از همهچی در میرفتم. دو تا رابطهی نصف و نیمه هم شروع کردم و واقعاً هم یک وابستگی ایجاد شده بود، اما به هیچ عنوان نمیتونستم به اون دختری فکر نکنم که باعث شد یک چیزی درونم غوغا کنه. هیچوقت نمیتونستم خودم رو کنار یک دختر نبینم اما از طرفی دیگر برای من نرمال نبودن چیز ترسناکی بود. به هرحال کمبود سواد اجتماعی یک چیزی سوای شخصیت شکل گرفتهی کنونی من بود. آن وسطها هم یک رابطهای پنهانی با یک نفر شروع کرده بودم، انگلستان زندگی میکرد و آمد ایران، بعد یک دورهای بازهم من این وسط عقب کشیدم. و بعد سالها با خودم روبرو شدم که تا کی و کجا اینطوری از خودت فرار میکنی؟ پول جمع میکردم میرفتم تراپی. کاملاً هم قانع شده بودم. اما هنوز بلد نبودم که اون چیزی رو که از خودم جا انداخته بودم عوض کنم. اما یک دفعهای کاملاً همه چی عوض شد، که خودش داستان دیگریست.
آشکارسازی برای بقیه برای من تجربههای متفاوتی به همراه داشت.
دوستهای صمیمی من همه پشتیبانم بودند. خوشحال بودند که حداقل ماهی رو بالاخره از آب گرفتم. یکی از دوستان هم عصبانی بود که این همه سال میدونستم و بهش نگفتم تا کمکم کنه ولی در مجموع هیچ بازخورد منفیای نگرفتم. مادرم علیرغم برنامهریزی من برای گفتن و باز کردن همه چی برایش، زودتر از آنچه که توقع داشتم همه چی رو فهمید و ما واقعاً وارد یک بحران عمیقی شدیم. همیشه ناراحت بود و براش سؤال بود که چی کم گذاشته بود؟ چرا سعی نمیکنم خودمو عوض کنم؟ و این بحران بخصوص به خاطر اینکه از هم دور بودیم سخت تر برای هردوی ما گذشت. بعد از صحبتهای تلفنی طولانی و دلخوریهای طولانی دیگه تصمیم گرفتیم که چیزی به روی هم نیاریم تا این دوران بگذره. ولی برای من که مادرم بیشتر از رفیق کنارم بود سخت بود و میدونستم برای اون هم داره سخت میگذره. تا اینکه یک شب بهش گفتم تو ناراحتی که فکر میکنی بقیه چه فکری راجع به من خواهند کرد. یا اینکه چه تصویر متفاوتی از من دارند. اما مادر من همونیام که تو بزرگش کردی، تربیتش کردی. همون آدمیام که به خوبی اعتقاد داره و تلاش زیاد و واقعاً همین حرف انقدر آرومش کرد که وارد مرحلهی بعد از بحران شدیم در حدی که بهش گفتم همینطوری که الف ـبرادرم ـ دست دوست دخترشو میگیره میاد پیشت و معرفیش می کنه بهت، من که دستم نمیرسه بیارمش پیشت اما لازم دارم باهات مشورت کنما، لازم دارم وقتی ازش عصبانیام ازت بپرسم چه کار کنم. برای بقیه هم علاقهای به آشکارسازی ندارم با اینکه چیزی برای از دست دادن ندارم، اما منهای این که آدم باید خیلی دقیق حواسش به وقت و بازخورد آشکارسازی باشه باید حواسش به این موضوع باشه که آشکارسازیش نباید به متفاوت بودن آدم دامن بزنه. من اینجا خودمم. حتی به عنوان یک لزبین ایرانی هم با روزنامهی معروفی مصاحبه کردم و خودم رو قایم نکردم. و از طرفی هم میدونم که اون دورانی که با آشکارسازی بشه یک حرکت انقلابی یا جهشی به نفع جامعهی کوییر کرد، گذشته، برای همین ترجیح میدم جای جنگ و دعوایی بیفایده انرژیمو جای بهتری به نفع این جامعه استفاده کنم.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.