آشکارسازی من برای برادرم

forced-marriage
روزهای خیلی بدی بود فشار عصبی زیادی رو تحمل میکردم اون قدر بی اشتها بودم که یادم نمی اومد آخرین باری که غذا خوردم کی بود. دردهای عصبی کمرم رو آزار میداد. تلخ بودم. این نوع رفتارها دیگه برای شوهرم عادی شده بود. دوره ی دعوا و بحث و تشنج تموم شده بود.
بیشتر از دو سال بود که فقط همخونه بودیم. دیگه حتا هم غذا هم نمیشدم باهاش. خوب میدونستم چی خوشحالم میکنه اما شرایط برای تحقق زندگی آرمانی هرگز فراهم نبود.
تصمیمم رو گرفته بودم. سنم روی مرز بود و باید برای آخرین بار تلاش میکردم برای رسیدن به زندگی که آرزوشو داشتم .اگر این بار هم نمیشد دیگه به زنده بودن فکر نمی کردم.
یک شب صادقانه با شوهرم حرف زدم که دیگه تحت هیچ شرایطی نمیتونم باهات ادامه بدمو اینکه این زندگی اصلن شبیه به زندگی نیست. زیاد منو جدی نگرفت و قبل از اینکه من با خانوادم مطرح کنم با گله مندی از مادرم خواسته بود تا منو نصیحت کنه.
بعد از فوت بابا مادرم هم پیر شد خیلی طول کشید تا از شوک خارج بشه، بچه ی آخر یک خانواده ی هشت نفری بودم. هر کدوممون به نوعی درگیر بودیم اما احتیاط و رعایت حال مادربرای همه ی ما ملزم شد. و منی که پر از درد بودمو و تنهایی؛هیچ چاره ای نبود جز مدارا با شرایط.
شبهای زیادی از عمرم رو با گریه خوابیدم. آدمها به شرایط عادت می کنند . شرایط  بد ِ زندگی عادت ِ من شده بود. تو تنهایی های خودم غرق بودم. بیشتر از دو سال با این شرایط سپری شد. از حماقت شوهرم متنفر بودم. باید راهکار جدیدی برای متقاعد کردن پیدا میکردم. رفتم پیش روانشناسی که مورد تایید بود. همه ی حقیقتم رو بهش گفتم و ازش خواستم راهی پیدا کنه تا از این برزخ نجات پیدا کنم. ملاقات های جداگانه با همسر و خانواده ام رو خواست و البته بهم گفت هرگز درباره ی هویت جنسیم صحبتی نکنم. تنها باید بر سرد مزاجی تکیه کرد وپیش رفت. کم کم همه ی خانواده  درگیر من شدند. روزهای واقعن بدی بود. همه فکر میکردند که باز دچار شوک عصبی شدم. برادرم ازشون خواسته بود دخالتی نکنند .
– یه چیزایی شنیدم اما میخوام از خودت بشنوم. چرا این قدر ضعیف شدی رنگ به صورت نداری. [و منی که فقط اشک می ریختم]
– تا حرف نزنی که نمیشه کمکت کرد متارکه شوخی نیست دلیل میخواد با این شوهر مظلوم نمایی که تو داری
هنوز ساکت بودم
– عزیزم یه جایی بلاخره باید اعتماد کنی حرفتو بزنی به جون بچه م اگه مشکلت با طلاق حل میشه من خودم تا آخرش کنارتم به شرطی که بدونم دردتو.
زل زدم به چشماش همه ی زندگیم از جلوی چشمام رد میشد و سر آخر شروع کردم به حرف زدن. از دردهایی که تو رابطه با یک مرد تحمل کرده بودم از اینکه اصلن فکر میکردم مریضم که نمی تونم لذت ببرم، از مراحل شناخت خودم و اینکه محاله بزارم دیگه هیچ مردی بهم نزدیک بشه. از اینکه نیاز دارم به حمایت تا به زندگی برگردم.
ساکت بود و فقط گوش میداد. خوب یادمه اون شب از کلمه ی همجنس باز استفاده کرد و احتمال گرایشم به همجنسم رو دوست نداشتن شوهرم دونست. زیاد حرف زدم از دردهای عمیقی که مجبور به تحملش بودم .
فردای اون شب ازم خواست درباره ی حرفهایی که زدم با هیچ کس صحبت نکنم و اینکه آدرس چند تا روانشناس مطمئن رو پیدا کرده و البته اینکه باید صبوری کنم و به اعصابم تسلط داشته باشم . تصورش این بود که چون زندگی زناشویی ناموفقی داشتم از همه مردها بیزار شدم و این قابل درمانه اما بهم قول داد که تحت هر شرایطی همراهم باشه.
خوب میدونستم که برای طلاق میتونم مجابش کنم اما گرایشم رو سخت میشد پذیرا باشه.
با حرکت راه نمایان می شود و من اولین قدم رو برداشته بودم. صحبت های من و برادرم ادامه دار شد تا همین امروز . اوایل همه چیز سخت بود اما تغییرات ذره ذره حاصل میشوند. اطلاعاتی که داشتم رو در اختیارش قرار دادم . سخت باور میکرد که تعداد زیادی از ما وجود عینی داریم . حالا اما خوب میدونه که من کیم و چی از زندگی میخوام.
مدتهاست با مادرم زندگی میکنم . هنوز موفق به متارکه نشدم شرایط سخت و مبهمی دارم اما از اینکه میتونم خودم باشم خوشحالم.
پ ن : رابطه ی عاطفی عمیقی که با یک همجنس داشتم در تمامی لحظات سخت گذشته شهامت رو به من هدیه کرد. بدون شک مدیون او خواهم بود تا همیشه .
 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *