گذری بر یک رابطه عاشقانه سافویی (بخش نهم)/ ویتا عثمانی
ویتا زودتر از ویولت بیدار شد، او به آرامی دست ویولت را که دورش حلقه شده بود کنار زد و بلند شد، به صورت زیبای محبوبش نگاه کرد که آرام خوابیده بود. با یادآوری شب گذشته و لذتی که برده بود، و متعاقب آن خواب پرآرامشش در آغوش ویولت، لبخند زد. او دست و صورتش را شست و لباس پوشید، سپس دوباره نگاهی به ویولت انداخت و از اتاق خارج شد. او با لبخندی بر لب و با گامهایی محکم به اتاق بزرگ غذاخوری وارد شد، در آنجا خدمتکارها حاضر به خدمت ایستاده بودند. یکی از آنها جلو آمد و تعظیم و ادای احترام کرد. ویتا برعکس مادرش با آنها خوب رفتار می کرد و آنها دوستش داشتند. ویتا گفت: «خواهش می کنم صبحانه من و دوشیزه کپل را به اتاق شاه چارلز بیاورید.»
«اطاعت می کنیم.»
«دوشیزه کپل هنوز بیدار نشده اند، لطفا آهسته در را باز کنید.»
آن شادابی و نشاطی که در ویتا مشهود بود توجه پیشخدمتها را جلب کرد، آنها کنجکاو بودند که از آن سر در بیاورند. دو خدمتکار جوان به هم نگاه معناداری کردند، آنها می دانستند ویتا، ویولت را “سافویی” دوست دارد، چون خود آن را آزموده بودند.
ویتا به اتاق برگشت، ویولت هنوز خوابیده بود. پس از مدت کوتاهی دو خدمتکار با سینی صبحانه وارد شدند، ویتا اشاره کرد که جلوتر نیایند و خودش سینی را از دست یکی از آنها گرفت و آن را کنار تختخواب قرار داد. ویولت بیدار شد. ویتا به او نگاه کرد و گفت: «صبح به خیر ویولت.»
ویولت لبخندی شیرین زد و پاسخ داد: «صبح به خیر عزیزم.» و بلافاصله نگاهی به ساعت انداخت، می ترسید زیاد خوابیده باشد.
ویتا خندید و گفت: « من هم کمتر از نیم ساعت است که بیدار شده ام.»
ویولت لبخند زد و بلند شد، دست ویتا را در دست گرفت و نوازش کرد، سپس با رضایت اظهار داشت: «تو باز اینگونه لباس پوشیده ای.» ویتا باز لباس دیروزی را پوشیده بود.
پس از صبحانه، ویتا نگاهی به اطراف اتاق انداخت و سپس رو به ویولت شروع کرد: «چقدر حس خوبی است… اینجا من در اتاق شاهان هستم، همه آنها با معشوقه های پنهانی شان اینجا خوابیده اند و دیشب من با تو اینجا خوابیدم. این تازه اول مسیر است، می خواهم تو برای من بهتر از همه آن معشوقه های پنهانی شان باشی.»
بعضی جنبه های شخصیت ویتا برای ویولت قابل درک نبود، ویتا هنوز درگیر نظام طبقاتی اشرافیت و اصل و نسب خانوادگی و چنین موضوعات پیش پا افتاده ای بود. ویولت قدری مکث کرد، ابتدا سعی کرد برای خوشایند ویتا که تازه پس از دشواری های بسیار با او وارد رابطه شده بود، اظهار دارد که سعی خودش را خواهد کرد تا برای او بهترین عاشق باشد چون او برتر از همه شاهان است، ولی نتوانست. ویولت شخصیتی به شدت صریح و صادق بود و آنچه بر زبان می آورد دقیقا آن چیزی بود که در سرش می گذشت، بنابراین با اینکه نمی دانست عکس العمل ویتا چه خواهد بود، مصمم اظهار داشت: «محبوب پرارزش من، تو خودت می دانی من نمی توانم ریاکارانه حرف بزنم. تو می دانی من تو را می پرستم، حاضرم به خاطر تو تمام زندگی ام و هر آنچه دارم قربانی کنم، و اگر هم هنوز آن را باور نداری قول می دهم گذشت زمان آن را بر تو ثابت خواهد کرد. ولی من صادقانه می گویم ای کاش تو به اشرافیت تعلق نداشتی، تو در میان شاهان و شاهزادگان بزرگ شده ای و بزرگی را در این سلسله مراتب می دانی، تو اصرار داری خودت را در کنار آنها قرار دهی، “من در اتاق شاهان هستم”! ویتا، عزیزم، کدامیک از آنها به گرد پای تو می رسیده اند؟ کدامیک زیبایی، شعور و هنر تو را داشتند؟ در میان مردم کوچه و بازار خیلی انسانهای بهتری پیدا می شوند تا در کاخها و قلعه های شاهان. تو متاسفانه درگیر خیلی ظواهر و رسوم و القاب بی معنی هستی که در اجتماع ما رواج دارد. می دانم تو شاه بودن را دوست داری، و همینجا به تو می گویم تو شاه من هستی، سرور منی، ولی نه به خاطر آنکه به خانواده سکویل تعلق داری، یا در اتاق شاهان با من خوابیده ای… تو سرور من هستی چون خودت را بدون در نظر گرفتن اصل و نسب خانوادگی ات با تمام وجود می پرستم. تو را دوست دارم به خاطر ان خون کولی که در رگهایت جریان دارد، به خاطر آن که تو به قدری برتر از تمام آن شاهان هستی که نباید حتی اسمت در کنار آنها بیاید.»
ویتا می دانست حق با ویولت است، با خود فکر می کرد کاش آن را بر زبان نیاورده بود. او برای آنکه موضوع را عوض کند گفت: «به نظرت امروز کجا برویم؟»
ویولت متوجه شد ویتا حرف او را پذیرفته است، بنابراین با خوشحالی اظهار داشت: «من گردش در نول را دوست دارم، اینجا پر از خاطرات است، ولی همیشه نظر آخر نظر توست.»
ویتا خندید و با خود فکر کرد: «مگر نظری بهتر از نظر ویولت وجود دارد؟» او هم گردش در نول را دوست داشت.
آنها با هم در زمینهای وسیع نول به گردش پرداختند. بیشتر مثل دو کودک بودند، درست مثل چهارده سال پیش، وقتی تازه با هم دوست شده بودند. آنها از تپه مورد علاقه ویتا بالا رفتند، از آنجا می توانستند تمام املاک وسیع سکویلها را ببینند، ویتا با لحنی افسرده گفت: «اینها باید به من تعلق داشت، ولی به خاطر اشتباه طبیعت به آن پسرعموی حقیرم می رسد.»
ویولت با خود اندیشید با این طرز فکر ویتا راه سختی در پیش خواهد داشت، او به ویتا نزدیکتر شد، دست او را در دست گرفت و بوسید، سپس لبش را بر گونه او قرار داد و زمزمه کرد: «تمام دنیا متعلق به توست عزیزم، تو اشتباه طبیعت نیستی… تو اعجاز طبیعت هستی… خدایان به تو مباهات می کنند.» سپس خندید و گفت: «البته اگر وجود داشته باشند.»
ویتا با ترشرویی گفت: «این حرفها محرومیتم از نول را جبران نمی کند. نول متعلق به پدر من بوده، چرا باید به پسر عموی علیلم برسد که ده سال هم از من کوچکتر است؟»
ویولت اظهار داشت: «نول را برای چه می خواهی؟ حس آزادی، شور زندگی و عشق کفایت می کند.»
ویتا که از تصور اینکه نمی توانست نول را به ارث ببرد عصبانی بود، گفت: «در مورد چیزی که درک نمی کنی اظهارنظر نکن.» سپس ویولت را کنار زد و بلند شد. ویولت او را دنبال کرد و دست او را گرفت: «من تو را ناراحت کردم محبوب من؟ من قصدی نداشتم، به هر حال عذرخواهی می کنم.»
ویتا عصبانی بود، او دوباره دست ویولت را کنار زد. ویولت باز عذرخواهی کرد. ویتا گفت: «تو ارزش نول را نمی دانی، تو اصلا از این چیزها سر در نمی آوری.»
ویولت اظهار داشت: «ویتا، ممکن است این حرف من تو را عصبانی تر کند ولی فکر می کنم باید گفته شود… عزیزم، یک شخص چقدر بایستی خودش را حقیر بداند که بگوید نول مال من است، در صورتی که می تواند همه دنیا را داشته باشد؟ ویتا، تو تا دو روز پیش فکر می کردی نمی توانی مرا داشته باشی چون من همجنس توام، ولی الان می بینی می توانی مرا کامل برای خودت داشته باشی. همینطور می توانی همه دنیا را داشته باشی. به علاوه نول برای من هم عزیز است، خاطرات خوب کودکی مشترکمان… چقدر در اتاق شاه با تو بازی کرده ام، چقدر زیر درخت بلوط قدیمی پرحرفی کرده ایم. چقدر بر دامنه کم شیب تپه ها با تو دویده ام. تو می توانی نول را هم مثل من داشته باشی.»
ویتا گفت: «تو فقط مال منی، ولی نول…»
ویولت حرف او را قطع کرد: «نول هم متعلق به توست، سندش را نخواهی داشت ولی هر بار بخواهی می توانی اینجا بیایی، همین باید برایت کافی باشد، سند به هیچ دردی نمی خورد، روزی پسر عمویت نیز آن را به وارثش واگذار خواهد کرد…»
ویولت به تمام معنی آزاد بود، ویتا دوباره فکر کرد حق با اوست و داشت از او تاثیر می پذیرفت، با خود فکر می کرد با اینکه ویولت دو سال از او کوچکتر است ولی شعور و بصیرتش حداقل شش سال بر او پیشی دارد، این بار خودش دست ویولت را که با عصبانیت کنار زده بود را در دست گرفت. ویولت به صورت او نگاه کرد و لبخند زد، سپس اظهار داشت: «تو خیلی زیبا هستی ویتا، خیلی باشکوه، تو از نسل خدایانی، خواهش می کنم این تشریفات حقیر را کنار بزن، آنها به تو نمی آیند.»
ویتا لبان او را بوسید و گفت: «اوه، پری من… گاهی می ترسم، می ترسم مرا به قعر دریا بکشانی، غرقم کنی، محوم کنی.»
«آزاد باش ویتا، آن گونه باش که طبیعتت اقتضا می کند و من تمام هستی ام را تقدیمت می کنم.»
ویولت و ویتا یک هفته در نول ماندند، ویتا نوشته است که “طی آن یک هفته معاشقه اندکی میان آنها صورت گرفت،” آنها بیشتر حرف می زدند و در فورانی شدید از احساسات و عواطف قرار داشتند. آنها به دنبال راهی برای گریز بودند، گریز از آن شیوه زندگی که دوست نمی داشتند.
ویولت ازدواج نکرده بود و آزادی بیشتری داشت، اما ویتا نه تنها اکنون چهار سال بود که زن هارولد بود بلکه مادر دو پسر بچه نیز بود، مادری و مسوولیتهایش، جدایی او را از خانه ای که با هارولد و بچه هایشان داشتند دشوار می ساخت. علاوه بر آن ویتا برخلاف ویولت شهامت آنرا نداشت تا در جهت عکس آنچه مورد پذیرش اجتماع بود حرکت کند.
ویولت می دانست ویتا ممکن است در برابر خانواده و اجتماع ضعف نشان دهد، لذا سعی می کرد همواره به او یادآور سازد که چطور آنها هر دو توانایی آنرا دارند که در برابر آنچه به آنها تحمیل می شود مقاومت کنند.
همانطور که می دانیم مادربزرگ ویتا یک کولی بود، ویولت همواره بر کولی بودن ویتا و بی تعلقی اش به اشراف زادگان بریتانیا تاکید می کرد. ویولت، ویتا را یک کولی می دانست که اشراف زادگان او را ربوده اند، آستینهایش را پایین زده اند، او را از موهبت خوابیدن در زیر سقف آسمان پرستاره باز داشته اند و در قلاع غم گرفته و بیروحشان به بند کشیده اند.
ویتا نیز با تمام قلبش اظهارات ویولت را قبول داشت، او در شعری که خطاب به ویولت سروده است چنین گفته است:
بیا، همدم من، آیا از این غار، از این بودباش جانوران عزیمت خواهیم کرد؟
جایی که کذب حکمفرمایی می کند و ما در آن مدت زیادی وقت را به بیهودگی سپری کرده ایم؟
آیا اباطیل و مزخرفات غریب این آدمها را
با معبرهای آزادی و با جهازهای ترانه مبادله خواهیم کرد؟
ما به عنوان غریبه آمدیم، آمدیم که بیاموزیم و جستجو کنیم،
به موسیقی آنها گوش فرا دهیم، شرابی را که آنها می دهند بنوشیم.
هان، بیا از این پس، دگربار به سوی جوی خوشبختی،
باید عطش اشتیاق و آرزومندیمان را فرونشانیم، موسیقی ما، خیزاب هیجان باشد.
بیا! آنها ضیافت برپاکرده اند، بیا ما نهانی و آهسته رهسپار گردیم،
آن سوی درها شب منتظر ماست، شیرین من.
فردا، طلوع روز را نظاره خواهیم کرد،
و نی انبان بزچرانها، گامهای تکاپوگر ما را راهنما خواهد بود.
شوق گریز در هر دو وجود داشت، می دانستند سون اوک یا لندن جایی نیست که آنها بتوانند به راحتی به زندگی عاشقانه شان بپردازند. هارولد به خانه برمی گشت و ویتا مجبور بود به عنوان یک همسر وفادار، ویولت را ترک گوید و به هارولد و خانه مشترکشان مشغول شود.
آنها در نول ماندند. یک هفته بعد هارولد به کنت برگشت. ویتا به قدری درگیر ویولت شده بود که تاریخ بازگشت هارولد را فراموش کرده بود. هارولد برعکس همیشه ویتا را در ایستگاه نیافت؛ ویتایی که هرگز فراموش نمی کرد به استقبال هارولد برود. وقتی به خانه رفت بیشتر شگفت زده شد، زیرا خدمتکاران گفتند ویتا بیش از یک هفته است که به نول رفته و برنگشته است. هارولد می دانست مادر ویتا در لندن است، او در آنجا با لیدی سکویل ملاقات کرده بود، لذا دلیلی نمی دید که ویتا آن همه وقت در نول بماند. او کسی را دنبال ویتا فرستاد. ویتا و ویولت از هم جدا نشدند، آنها با هم به لانگ بارن، خانه مششترک ویتا و هارولد برگشتند. هارولد انتظار نداشت ویولت را همراه ویتا ببیند، از ویتا پرسید ویولت از وقتی دوهفته پیش به اینجا آمده دیگر بر نگشته است؟ ویتا جواب مثبت داد.
آن روز عصر ویتا و ویولت هارولد را تنها گذاشتند و با هم به تئاتر رفتند، وقتی شب به خانه برگشتند، ویتا اظهار داشت که می خواهد برای دو هفته با ویولت به کورنوال برود. هارولد تعجب کرد. او برای دو هفته آمده بود و ویتا همان دو هفته را می خواست با دوستش به مسافرت برود. از ویتا خواست این دو هفته را خانه بماند، ویتا هم بر رفتن پافشاری نمود. هارولد اصرار نکرد و کوتاه آمد.
این داستان ادامه دارد….
شرح عکس: نول، خانه اجدادی ویتا.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.