مصاحبه اختصاصی ششرنگ با ترنسجندر افغانستانی/ روجا رها
سال گذشته شبکهی ششرنگ در کنفرانس منطقهای ایلگا در آسیا شرکت جسته بود و بدین ترتیب شانس دیدار و آشنایی با فعالین و اعضای جامعهی LGBTI آسیا برای همراهان ما میسر شد. مصاحبهی پیشرو نیز حاصل گفتوگو با یکی از اعضای جامعهی اقلیت جنسیتی مقیم افغانستان است.
*به دلیل شرایط و ملاحظات شخصی، اسامی افراد تغییر داده شدهاند.
سلام خسرو جان ممنون از اینکه دعوت ما را قبول کردی، ابتدا از بچگیات صحبت میکنی؟ چطور بوده؟
من خرد بودم، در خانه بسیار نازدانه بودم، و مادرم و پدرم از کل اولادها من را بسیار دوست داشت، مادرم حتی زیادتر دوست داشت، پدرم من را به قدری دوست داشت که بر من گوشم را منقار کرده بود و بر من خال (پیشانی) زده بود. در بین مردمان پشتو زبان این یک رواج است که اینکار را انجام میدهند.
بسیار مرا خوش داشت چون مرا بیرون نمیماند، مادرم میگفت بسکه تو زیاد مقبول هستی، دختروار هستی، کسی چیزی نگوید. خودم هم همراه دخترها بازی میکردم. (ساتیری میکردم)، گودی جور میکردم، گودی را میفهمی؟ دیگر که تا به سن سیزده چهارده رسیدم مردم ما یک رواج دارند که دخترشان که چهارده میشن در افغانستان عروسی میکنند و همه ی دخترهایی که با من ساتیری میکردند همه ازدواج کردند من در خانه ماندم. من فکر میکردم که من هم عروسی میشم. چون مادرم زیاد مرا خوش داشت، پدرم چهارده که شدم سر من میگفت تو را زنوار راه میری چرا دوستک میزنی؟ این کار را نکن. با مردا بگرد. من زیاد خفه میبودم پدرم که مرا ناز میداد حال چرا این گپ ها را میزنه. مرا گاهگان پشت سودا راهی میکرد بیرون میگفت برو از دکان سودا بیار. منکه میرفتم. تا بچه ها طرفم سعی میکردند من میشرمیدم. (با خودم) میگفتم من دختر هستم. دکان میرم. برمیگشتم. بچه ها میگفتن بیا همراه ما ساتیر کن.(اما) من دلم نمیشد ساتیر کنم.
این ها زمان طالبان بود؟
نه. این که من خرد بودم. از طالبان پیشتر بود. جنگ که در افغانستان بود.
مجهادین؟
اره زبان بازی که بود. که این پشتو هست این فارس زبان است. این ازبک است . من سن های دوازده بودم. چون شرایط جنگم بود. زیاد مقبولم بودم. مرا زیادتر مادرم میترسید چرا که اونجا بچه هایی که خوش شکل بودند. او را میآمدند از خانه اش به زور میبردند. یک زوردار میآمد همراه نفرها میفهمید اینجا بچه ای مقبول است یا دختری مقبول است. میبرد. خو زیادتر بچه(پسر) را خوش داشتند. بچه را میبردند.
من پشت سودا که میرفتم. بچه های کوچه مرا آزار و اذیت میکردند. میگفتند، هااا دخترچه . یعنی تو دخترچه هستی. من خانه که میآمدم من زیاد خفه میبودم. نمیفهمیدم. که چرا این گپ رو میزنه. بالاخره پدرم همراه من خلاف شد. پدر من (با دست اشاره میکند که آخوند است.) پدرم خوش نداشت میگفت باید مثل یک مرد بار بیای. خب من چون همراه دخترها ساتیری کرده بودم. خوی دخترانه از اونها گرفتم. که نمیشد. بالاخره یک روزی در جای ما جنگ شد و ما از یک قریه به دیگر جای قریه رفتیم. چون شرایط زندگی خراب شد. اونجا مرا مادرم میگفت برو از شهر سودا بیار. من رفتم پشت سودا. در موتور، مینی بس بالا شدم بس ایستاده هستم یک نفر میاید. چکه(انگولک) میکنه. ای طرف و او طرف. هی بهم دست میزنه. من میترسیدم که ای چه میکنه. بالاخره در ایستگاه تا شدم آمدم خانه. خانه آمدم به مادرم گفتم مادر یه نفر مرا اذیت میکنه. مادرم او را همرایش دعوا زد. او گریخت. من نمیفهمیدم که ایتو عشق هست ایتو سکس هست و این گپ و این چیزا را نمیفهمیدم. چون من زیاد مقبول بودم. مردم مادرم را پرسان میکردند این دختر است یا بچه؟ مادرم میگفت که این بچه است میگفت کاش که دختر میبود ما با بچه ی خود عروسی میکردیم. همشیره های ما عروسی شد خواستگار که میآمد در خانه ی ما میگفت کاش که ای دختر میبود. من ظرف بشور گیلاس رو بشور خانه را جارو کن.
این مرحله زندگی که خلاص شد. من چهارده ساله شدم. بعد از او پشت سر من نفرها میگشت. که مرا ببرند.
اینجا همچنان افغانستان بودید؟
هاا. اول کابل بودیم. کابل جنگ شد رفتیم مزارشریف. آنجا پشت سر من بچه بازها و قبندانها بودند. برادرم در حیرتان مزارشریف موتور میچراند. یک روز مادرم گفت بیا این نان را بولانی را (مادرم پخته کرده بود) ببر برای برادرت. من او را گرفتم در سرک بر آمدم موتور نبود. یک جیف های موتور بود. یک نفر نشسته بود. او مرا گفت مگر تو کجا میری؟ منم گفتم من میرم دروازه سفربخیر. گفت بیا بالا شو. من تو را میبرم. من که در پشت سرششتم. یک مسلح این طرفم ششت یک مسلح این طرفم ششت. گفت گپ نزن. مرا بردند در یک قرارگاهی . هرکدام اینقدر پاچه هایشان بلند. تفنگ ها همراشان. ها اون وقت تلفن نبود در افغانستان. من در تمام زندگی ام مادرم را زیاد دوست دارم. و مادرم زیاد مشکلات داره. پدرم او را زده. این بچه…..
مرا که اینها بردند. صبح ساعت یازده بردند مرا تا چهار اونجا نگهداشتند. من زیاد گریه میکردم. بالاخره همون شخصی که مرا خوش داشت. همون قبندان همراه من… نزدیک شد. که من زیاد گریه کردم بعد از او من را زیاد پول داد. من ده پانزده دقیقه بیهوش بودم. یک وقت دیدم. دیگر دوستاش میگفتند که ما هم همراه این بیایم. او نفر گفت نه نه. من این را تنها خوش دارم. بعد از اون مرا پیسه دادند و من خانه امدم. در خانه مادرم مرا لت کرد. تو کجا رفته بودی. پدرم را نگفت که این گم بود. مادرم گفت تو بگو کجا رفته بودی. من حالا گفته نمیتوانستم که مرا نفر برد و همراه من این کارو کرد . خب زیاد لت کرد. من نگفتم.
میترسیدی بگی؟
آره مرا میکشت. مادرم میفهمید که همراه من این کار شده مرا میکشت مادرم. پدرمن، برادر من.
شب شد و من زیاد گریه میکردم. گاهی مادرم میدید.
به هیچکس نگفتی؟ دوستی؟ کسی که بهت نزدیک باشه؟
نه نه! آدم نزدیک مادرم بود که مرا میکشت میگفت خوش ندارم.
دیگر من چک بودم، گریان میکردم، دوا گلی خوردم. میخواستم خود رو بکشم، چهار پنج دانه خوردم. فکرم خراب بود. مادرم شفا خانه برد. پدرم گفت گلی خورده، شما همراه او جنگ کردین؟ مادرم گفت نه جنگ نکردیم. مادرم به پدرم نگفته بود که این از ساعت 11 تا 4 گم شده بود. بعد از او خانه آمدم، پس عمر من در دنیا بود.
مادرت شک نکرده بود که چه اتفاقی افتاده؟
مامانم میفهمید که گپی هست اما او میخواست که شاید از دهان خود من بشنود. نگفتم. چرا که مادرم من اگر زیاد ناز میداد اما زیاد هم از او میترسیدم. از این مساله خلاص شده بودم که یگان عروسی و محفلی که میشد از همسایههای ما، بچهها، برادرم فامیل ها که میرفتن من گوشه میششتم، خفه میبودم. کسی میآمد دستم را میگرفت که تو بیا رقص کن، من که رقص میکردم آنها خنده میکردند. میگفت ای دخترانه رقص میکنه این زنچو است. زیاد خفه میبودم که اینها چرا این گپ را به من میزنند.
از اینجا که از مزار پس کابل آمدیم، ما در یک منطقهای میششتیم که اونجا بسیار مردمانی از قندهار بودند. که بچهها را در بغل خود میگردانند اینقدر خوش دارند. چون من زیاد خوششکل بودم اونجا که خانهی داییام رفتیم. داییام میگفت تو به بیرون نرو. بیرون اجازه نیست که تو بری. من میگفتم چرا اجازه نیست؟ میگفت برای ما تو نام بد میکنی. چرا که بیرون مردمای خطرناک هست تو رو شاید ببرند. مرا در مستری خانه گفت برو کار کن. جنگ بود مکتب نبود. صبح که میشد من رویم رو سیاه میکردم با چرک و کالای کهنه اونجا میرفتم. پس از اونجا همونطور چرک خانه میآمدم. بالاخره اونجا هم جنگ شد. مادرم مرا در تولبکس موتور کرد و برسرم بستر آیست اسبابمان. که کسی منو نمیبنه. بعد که از اونجا فرار کردیم. در آن سالها بود موتور ایستاده میکرد، که کسی خوش شکل بود(هایی توبه).
یعنی اگر از کسی خوششان میآمد، میبردند؟
ها بچهی مقبول را که میدید…
دخترها را هم میبرند؟
دختر را زیاد خوش نداشتند که اینقدر بچههای خوششکل را نگاه میکردند. در سر کوه در پوسته ی خود میبردند رقص نشان میداد او را رقصنده میساخت. صد کار میداد…
یک جایی که من زیاد تنگ شدم به موتور. مادرم گفت او را بیارید همراه من. مرا که داخل آوردند. این بسیار خاطرهی(خوش) زندگی من است. که نفرهای مسلح موتور ایستاده کرد مادر من. مادرم چادر به سرم انداخت تا که من بمیرم این در فکر من هست. بعد از او دیگر آمدیم جلال آباد. اینجا هم چون جنگ شد وضع اقتصاد خراب شد برادرم رفت. من گفتم من شانزده ساله شدم. من در یک رستوران کار کنم بهتر است مادر من چه کنم در خانه بنشینم؟ زیاد که گفتم از خانه در آمدم و به یک رستوران در جلال آباد رفتم. صاحب رستوران تا من را دید. گفت تو برای کار آمدی؟ من گفتم، ها. گفت به یک شرط کار میدم که تو شب هم اینجا باشی. من ِ ساده نمیفهمیدم . مادرم گفت میری؟ پس خانه نمیری جایی نمیری.
او هتل را به من نشان داد که تو در این هتل کار این این اتاقت هست. من همون روز که کارمیکردم همسن من یک بچهی دیگر هم همونجا کار میکرد اما شو در هتل گم میشد. اینجا اتاق من بود. این طرف یک ارسی بود او طرف. شب که شد دروازه را قفل کردم، خوابیدم. صبح صاحب هتل بالا آمد وخی چای بخور کار کن. آمدم دیدم آن بچه باز آمده. من گفتم تو اینجا کار میکنی؟ خانهی تو همینجاست؟ گفت نه من خانه ندارم. گفتم شو تو کجا میباشی؟ گفت به کسی نگویی: اینجا جای من است. او در داخل هتل یک جای کثیفی که اونجا پپسی را میخوردیم. ایتا تخت بود، پرده بود. در اونجا سامانه اینگونه بود و شام که میشد کسی که نبود اونجا خو میکرد. کسی نمیفهمید. من، شاگردهای هتل که این بچه گم شد؟ کجا رفت؟ من گفتم که برای من اتاق داده تنها تو بیا همراه من خو کن. همون شو که ما در اتاق ماندیم. من دو شو در هتل کار کردم. شو سوم یک بچهی خوششکل که در پایین سیب میفروخت. نفرا او را زور بردن. اینجا که در هتل اتاق من بود او طرف پسته بود. او را با سیم برق آنجا میزدند که بیا این کاررا بکنیم. او میگفت من نمیکنم. آوازش را میشنیدم. آوازش را که شنیدم صبح از آنجا فرار کردم.
خودت تا این مدت پسری را دوست نداشتی؟ عاشقش بشی؟
هااا. در مزار که بودم عاشق شدم. که نام او از او ناجی است.(آستینش را بالا میزند و نام او که خالکوبی کرده را نشان میدهد.) من زیاد او را دوست داشتم او هم مرا دوست داشت. شب که میشد من مادرم را میگفتم مرا گرمی میکند. من در بام خو میکنم. در بام که خو میکردم او همسایهی ما بود. از پشت خانه ی ما در دیوار جا کنده بود ساعت ده شب که میشد میآمد من دست او را میگرفتم می آوردم. تا اذان صبح که اللهاکبر میگفتند او میرفت. مردم آن زمان همراه مادر من برادر من میگفتند. این همراه او زیاد مینشینه و میخزه. جریان چی هست؟ مردم پشت ما زیاد گپ میکردند. مادرم مرا کابل نزد پدرم فرستاد و او (ناجی) آذربایجان رفت.
من یک همشیره ای در پاکستان داشتم که او آمد جلالآباد که دید من زیاد گریه میکنم. همراه مادرم گفت که من او را میبرم پاکستان. پاکستان که آمدم بعد چند وقت همشیرهام را گفتم که من یکجا کار کنم. اونجا در پیشاور یک رستوران کار میکردم. که صاحب رستوران از من تقاضای جنسی کرد. در یک هتل رفتم کار کنم که گفت بیا همراه من کار کن. همراه او ده سه روز کار کردم که او گفت شب باید در هتل باشی و همراه من کار کن. من همشیرهام را گفتم من شب در هتل میمیانم گفت: باشد هیچ گپی نیست. شب در هتل کار کردیم بالاخره که آمدیم خو کنیم. شو بر جای من آمد. دهان من را گرفت. گفت اگر تو جیغ بزنی من کلگی را میگم که تو از هتل من پیسه دزدی کردی. من تو را در جیل پاکستان میندازم. زیاد گریان کردم. همراه من نزدیک شد. خدا او را خیر ندهد. آمدم خانه همراه همشیرهام گفتم من دیگر کار نمیکنم. بعدا یک دوست مثل خودم که او سرمه میکرد. او مرا که میدید خنده میکرد. من میگفتم او چرا سرمه میکند چرا ایطور میکند. من نمیفهمیدم که خودم هم همین قسم هستم.( میخندد) من فکر میکردم در دنیا فقط خودم این قسم هستم و زیاد گریه میکردم. این که مرا می دید میگفت تو چقدر مقبول هستی. بیا برویم شهر، پیشاور. اونجا پیسه پیدا کن. او زیاد چالاک بود. بدرنگ بود صورت خود را میپیچاند اما چشمهاش زیبا بود.
با لباس زنانه بیرون میرفت؟
نه لباس مردانه میپوشید اما آرایش میکرد. که مردم میفهمیدند (ایزک) است. موتور که برای او ایستاده میکرد مرا میگفت ای همراه من است چقدر مقبول است. ای پیسه را بگیر او را شام بیار.
یعنی آن زمان میرقصیدین؟
نه فقط من را نشان میداد پیسه میگرفت اما ما نمیرفتیم(میخندد). یک شب او مرا در یک محفل برد. زیاد مشتری برد. دوستش گفت این را بیار در حیاتآباد پیشاور یک محفل هست رقص کنید و من گفتم من رقص یاد ندارم. گفت من میرقصم تو همراه من بیار. داخل محفل که شدیم میگفتن ای دختر است یا بچه؟
دوست من رقص کرد. اون مردم رواج هست پیسه میدهند. او گفتند که ای باید برقصد. من میترسیدم. پدرم نباشد اینجا.
همه ی خانواده آمده بودند پاکستان؟
ها. من که آمدم. پدرم آمد. مادرم و کل خانواده آمدند پیشاور همراه ما.
دیگه من همونجا رقص کردم دیدم ها پیسه هست که میآید. آن موقع خیلی یاد نداشتم فقط رقص میکردم. بعد از آن خانه آمدم، مادرم گفت که ای پیسه رو تو از کجا کردی؟ این همه پیسه که در پیش تو است، تو از کجا کردی؟ من مادرم را گفتم من در یک خانهای کار میکنم که آنها زیاد پیسهدار هستند و به من زیاد پیسه میدهند. خو آمدم گفت که اینقدر پیسه را تو از کدام راهی پیدا کردی؟ خب من زیاد سوسو کردم، زبانم و مادر جان و… مادرم را رام کردم پیسه به مادرم دادم.
خب ما مهاجر بودیم اونجا من از ای بچه(دوستش) پرسیدم از تو کی هست اینجا؟ گفت اینجا مامان و پدرم هست. او عروسی کرده بود. خانم داشت. برادرش را پدرش کشته بود باز خانم او را بر او گرفته بود. به زور. او مرا گفت مو و تو برادر هستیم. هم برادر هستیم هم خواهر هستیم. او خانهی ما آمد من همراه مادرم معرفی کردم. پدرم همراه پدرش معرفی شد. مادر از او فوت کرده بود. پدر از او، هم خانم خود را کشته بود(حلال کرده بود) هم پسر خود را. هیچیک از ما نفهمید که چه گپ بود؟!
ما مهاجر بودیم در یک جایی خانه گرفتیم. دو اتاق از ما بود دو اتاق از آنها. صبح که میشد میگفتیم ما میریم به کار. بیرون میآمدیم. یک شب از جای ما دورتر عروسی بود. گفتند اینجا امشب یک محفل است، شما بیاید اینجا به زبان پاکستانی میگفتند اجرا میآوریم. من نمیدانستم اجرا چی هست؟ دوستم گفت تو شو بیا اجرا رو سی کن. شو که در ای محفل ما رفتیم که دیدم اووه کالای زنانه است.
پس تا آن زمان هیچوقت لباس زنانه نپوشیده بودی؟
نه، بعد از او نصیبم شد.
بعد ما که ما رقص کردیم. کلگی چاقو درآوردند. افغانیا بدماشی میکنند. دوستم گریخت. من آنجا تنها ماندم. محفل خلاص شد من زیاد گریان میکردم، هرکس مرا میگفت بیا همراه ما برو. او دو دانه اجراگاه که بودند. پاکستانی بودند. آمدند دست مرا گرفتند او افغانیا رو گفت شما شرم ندارین؟ که یک افغانیتان را شما به زور میبرید؟ مرا گفت بشین همراه من. اینجا بشین. گفت هرکس که بیایه من به پلیس شکایت میکنم که ما را مهاجرا آوردند اینطور اذیت میکنند. من به همراه اینها بودم تا سه بعد از شب. یک موتور خواستند مرا همراه خود بردند به خانهی خود. در کوچه بود که صدا کرد: مامانی مامانی بر تو یک دختر آوردم! من گفتم آینها مادر هم دارند؟!
دروازه را باز کرد بالا رفتیم دیدیم یک آدمی که پیش رقص کرده بود و پیر شده بود. او مادر آنهاست. او سر من را بغل کرد میگفت: اووه چه خوب دختر آوردین بر من. ای دختر همراه من اینجا باشه.
اینجا که ماندم و صبح شد، مثل من یک خوششکل دیگهای بود. او گفت که تو از اینجا بگریز. چرا که اونجا مشهور بود و من اگر آنجا میماندم. مشتریهای او بر من میآمدند. به من پول داد که تو در این موتورهابشین برو در حیاتآباد برو خانه. من آمدم خانه باز مادرم قال و مقال کرد. پدرم قال و مقال کرد. من پدرم را گفتم من از این دیگر کار میکنم. بعد از خانه برآمدم پس آمدم همینجا. بعد از او در پاکستان رقص میکردم. من هفت ماه هشت ماه خانه نرفتم. موهای من زیاد شد، تلفن نبود. مادرم هر روز میگشت. بالاخره عکسم را گرفت در جای هنرمندا رفت. گفت ای را میشناسید؟ او گفت: اووه ای بچه اینجا رقص میکنه. چوریا به دستم با کالای زنانه ششته بودم که مادرم همراه خواهر کوچک و یک هنرمند دروازه را دگ دگ کرد. درو که وا کردم مادرم….
گفت من اینقدر زحمتی که کردم، نه ماه درشکم گشتاندم. من نمیخواستم که اولادم ایطو … مادرم گفت خانه بیا اگر نمیایی، من پدرت را اینجا پشتت میارم. او دوست من(من اینجا دوستها پیدا کرده بودم) او گفت مویت را یک کم قیچی کن. برو خانه. تو را نخواهد بکشد، اینجا پاکستان است، ایطور است و اوطور است. مادرم گفت خانه من نمیآیی خانهی همشیرهی تو بیا. که در خانه پدر تو را میکشد. من ابروهایم نازک بود. آمدم خانهی همشیرهام که مادرم هم همونجا ششته بود. من از دروازه در آمدم همشیرهام گفت که ایستاده باش. داخل خانه اجازه نیست که تو بیای. مادرم گفت چرا داخل نمیمانی؟ گفت این آدم کثیف و ناپاک است. این را در نهر آب بشان. آب سرش بگیر. بعد میتانه داخل خانهی من بشه. مادرم به همشیرهام قصه کرده بود که من ایرا در ایطو جایی دیدم. همشیرهی من هم غیرتی بود گفت ای چرا ایطو شد؟ ایزک شد. رقاصه است.
همشیرهام قرآن شریف را آورد. گفت تو به روی این قرآن شریف(بگو) که دیگه ای کار را نمیکنی.همشیرهی من باید مرا پرسان میکرد که تو کجا بودی؟ کجا رفتی؟ که من حالم را قصه میکردم. اما من که آمدم به من گفتند تو مردار هستی تو ناپاک هستی. باید سر تو آب انداخته شود. خب دل من زیاد خفه شد. وقتی قرآن شریف را آورد که دیگه ای کار را نکن. من دیگه قسم نخوردم.
چون میدانستی باز هم میرقصی؟
هاا. مادرم چادرش را زیر پایم انداخت. من گفتم من دیگه خوش دارم. من میخواهم یک رقاصه باشم.
آن زمان دیگر فهمیده بودی و خودت را زن میدانستی؟
هااا میگفتم من یک دختر هستم. باز هم رقصیدم. باز هم مادرم دنبالم پرسان شد. پدرم شد. یکبار در خانه قفلم کرد. خانهی پاکستان زیاد گرم است. پیشاور گرم است. خانه را قفل کرد مادرم نان از راه کلکین برای مینداخت. من در اونجا که میشستم آوازمیخواندم. رقص میکردم. بعد از او، مادرم فهمید که دیگه نمیشه. بعد از او همشیرهام که میآمد بر همشیرهی خود میگفتم. خواهر جان خوب هستی؟ (به شکل زنانه) میگفت پیش شوهرهای ما ایطو نکنی. که بینی ما رو میبره. بعد از او دیگر آنجا بودم و رقص میکردم. پدرم گفت که باید ازدواج کنی. مادرم میآمد آنجا که من رقص میکردم مرا می میدید زیاد خفه میشد. میگفتم خفه نشو. خیره مادر جان. پولی که دستم بود میدادم مادرم میگفتم خفه نباش. نمیگرفت میگفت ای حرام است. میگفتم خیره مادر جان. مادرم میرفت و میآمد پیشم. پدرم بالاخره گفت ای چیکار میکنه؟ مادرم میگفت در جایی که کار میکنه من کارش را دیدهام.
عروسی همشیرهام شد. مردم پرسیدند تو پسر داری؟ گفت ها من دو پسر دارم یک پسر من در جای دیگری است یک پسر مو همراهم است. گفتند خب پسر تو کجاست؟ مادرم گفت پس تا باید بیایی که من گفتم من با ای ابروها بیایم که مشکل ایجاد میشه. بالاخره عروسی شد و برای عروسی رفتم. من خانه آمده بودم و چهار پنج روزی دیر کردم. من در جایی که کار میکردم گفته بودم من اگر جایی مردم (چون در عروسیها جنگ میشد) خانهی من در اینجا است. مردهی من را ببر اگر قبول کردند کردند اگر نکردند خودت یکجایی دفن کن. کسی که مرا دوست داشت(یک پسر پاکستانی) دوست پسرم بود. او میگفت ای کجا است؟ دوستم میگفت خانهاش بر من معلوم نیست. او را قسم داد. در خانه ششته بودم که دروازهی ما تکتک شد. درو که باز کردم او را دیدم. دلم خوشحال شد. در ببغل گرفت ماچ کرد. مادرم آمد پدرم آمد. پدرم گفت ای را چه میشناسی؟ او گفت ای همراه من کار میکنه. به ای خاطر من آمدم که تلفن نبود من آمدم که پرسان کنم چرا در کار نیامده؟ُ
مادرم فهمید که ای دوست پسر است. مادرم به خنده شد. مادرم بعد از ای با من خوب شد. فهمید ای از او شخصایی هست که پسر را خوش دارد. پدرم مادرم را گفته بود که ای باید عروسی کنه. مادرم خب میفهمید. که او دختر را خوش ندارد. مادرم را لت کرد که ای بچه را تو خراب ساختی تو به ای راه ساختی. مادرم را دیگه میزد. من یه همشیرهی دیگر هم داشتم. مادرم گفت که عروسی ای هست. بیا به خانه. خانه که آمدم پدرم گفت ما برای تو خانم گرفتهایم. مرا گفتم مرا در بندی خانه انداختین. بالاخره عروسی کردم. او بچه که مرا دوست داشت. او مرا میگفت خیره. مادر و پدرت است. خیر است هیچ گپی نیست. او بسیار آدم خوبی بود. بالاخره که عروسی کردم دو روز همراه این خانم بودم. بگریختم. بعد از او پدرم فهمید که به این قسم نمیشه آمدیم افغانستان.
خانمت هم آمد؟
هااا. افغانستان که آمدم مثل خود دوستها پیدا کردم. او هم گفت چقدرم مقبول هستی. تو باید برقصی. دوباره افغانستان آزادانه رقصیدم. آنجا یگان کارهایی میشد که… مثلا تو را میگفتند امشو رقص است. تو را میبرد به زور… بد میکرد. یک شب مرا بردند. زیاد لت کردند. سرم خون شد. پیسهی من را گرفتند. بعد از او افغانستان زیاد مشکل برایم پیش آمد. پاکستان بهتر بود.
الآن با خانوادهات زندگی میکنی؟
آره با مادر و پدرم زندگی میکنم. خانمم من را زیاد دوست داره. من او را دوست ندارم. من میخوام شوهر کنم.(میخندد).
خانمت میداند که میرقصیدی؟
ها فهمید. مامان از او(مادرش) گفت که تو با شوهرت میرقصی؟ به او طعنه آمد که شوهرت ایزک هست. گفت به ای تو مرا دادی و هرکاری که میکنه مرا خوش نگاه میکنه. حال او دو پسر داره. پسرهایش او را از خانه کشیدند(بیرون کردند). او همراه من است.
خانم من بیرون نمیره. ما یک دستور داریم که خانم نباید از خانه بیرون برود. پدر من(آرام با لبخوانی میگوید که آخوند است.) حال دو دختر و یک بچه دارم. دخترهای من مکتب میرند. پدر من میگه نه. در دین اسلام اجازه نیست دختر مکتب بره. من گفتم نه. خواستند ازدواج کنند هم به دلشان ازدواج کنند. دخترم باید مکتب بخوانه.
زندگی من یک داستان هست.
الآن برنامهات برای آینده چیه؟ آرزوت چیه؟
آرزوی من؟ آینده خراب است. من هدف را دارم که همراه اولاد خود و خانم خود از افغانستان بیرون برم. چرا که من در افغانستان نام خوبی ندارم. اولادهای من که کلان میشند یک خواستگار میاید میگویند پدرش چیکار میکنه؟ پرسان از پدرش میشه.
کارت هنوز همین است؟
هم کار دیگه دارم هم محفل میرم. رقص اگر نباشه من میمیرم. دلم خفه میشه که اگر کلان شوند چطور کنم؟
دوستهایی داری که زن به دنیا آمده باشند اما خودشون را مرد بدانند؟
ها. لباس بچه میپشوند. در قهوهخانه جمع میشوند ما چون از یک قسم هستیم هم را میفهمیم.
دوست داری افغانستان چه تغییری کنه؟
یک امیدی دارم. در افغانستان از این بچههای ما زیاد است. نی؟ هر شخصی در این دنیا حق داره زندگی کنه. مسئولیت یک رئییس جمهور است و ما حق داریم در وطن خود زندگی کنیم تا این حق و حقوق به ما داده نشود.در آن دنیا از رئیس جمهور میپرسند چرا به یک دانه مورچه هم ظلم شد وقتی تو رئیس چمهور بودی. بچههای ما اذیت میشوند. پلیس میگیرد، پیسه دادهایم. ما که رقص میکنیم از طرف دولت و جامعه تهدید میشویم. اگر من از افغانستان بیرون برم شاید کاری برای دوستای خود بکنم. چرا که دیگر آزاد گپ زده میتوانم در خطر نمیباشم.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.